فروغ فرخزاد:خفته بودیم و شعاع آفتاب بر سراپامان به نرمی می خزید
❈۱❈
خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی می خزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان می کشید
❈۲❈
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
❈۳❈
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
❈۴❈
(دوستت دارم) خموش و خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
❈۵❈
ناله کردم : آفتاب ... ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
❈۶❈
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
❈۷❈
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
❈۸❈
آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا می شدیم
❈۹❈
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم
کامنت ها