فروغ فرخزاد:بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
❈۱❈
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز
❈۲❈
گر چه از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
❈۳❈
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
❈۴❈
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
❈۵❈
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها
❈۶❈
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !
❈۷❈
سینهٔ سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی
❈۸❈
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته
❈۹❈
نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته
❈۱۰❈
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را
یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
❈۱۱❈
سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
❈۱۲❈
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم
❈۱۳❈
دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
❈۱۴❈
چیستم من ؟ زادهٔ یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم
❈۱۵❈
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم
❈۱۶❈
کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش
❈۱۷❈
من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
❈۱۸❈
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
❈۱۹❈
روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو
❈۲۰❈
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد
❈۲۱❈
نطفهٔ اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
❈۲۲❈
می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
❈۲۳❈
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
❈۲۴❈
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
❈۲۵❈
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟
❈۲۶❈
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشانده است ؟
❈۲۷❈
چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟
❈۲۸❈
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟
❈۲۹❈
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
❈۳۰❈
سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ
❈۳۱❈
سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
❈۳۲❈
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد
❈۳۳❈
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )
❈۳۴❈
خویش را آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو
❈۳۵❈
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
❈۳۶❈
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده
❈۳۷❈
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .
❈۳۸❈
آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی
❈۳۹❈
این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی
❈۴۰❈
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
❈۴۱❈
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد
❈۴۲❈
عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد
❈۴۳❈
موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد
آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
❈۴۴❈
نغمه شد در پنجهٔ چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
❈۴۵❈
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
❈۴۶❈
سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد
❈۴۷❈
هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
❈۴۸❈
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
❈۴۹❈
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم (ثمود) تو
❈۵۰❈
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
❈۵۱❈
تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی
❈۵۲❈
وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
❈۵۳❈
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم
❈۵۴❈
تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم
❈۵۵❈
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کردهٔ عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟
❈۵۶❈
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی
❈۵۷❈
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
❈۵۸❈
چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده
❈۵۹❈
چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی
❈۶۰❈
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی
❈۶۱❈
میل او کی مایهٔ این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟
گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی
❈۶۲❈
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
❈۶۳❈
سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند
❈۶۴❈
شرمگین زین نام ننگ آلودهٔ رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
❈۶۵❈
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست
❈۶۶❈
خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم
❈۶۷❈
من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
❈۶۸❈
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
❈۶۹❈
دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او
❈۷۰❈
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنهٔ قربانیان بی حساب او
❈۷۱❈
میوهٔ تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل
❈۷۲❈
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
❈۷۳❈
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
❈۷۴❈
من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده
❈۷۵❈
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم
❈۷۶❈
تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم
❈۷۷❈
ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او
ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او
❈۷۸❈
ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
❈۷۹❈
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟
❈۸۰❈
ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم
❈۸۱❈
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد
❈۸۲❈
او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
❈۸۳❈
ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )
❈۸۴❈
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم
❈۸۵❈
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم
❈۸۶❈
ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد
❈۸۷❈
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
❈۸۸❈
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد
❈۸۹❈
باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم
❈۹۰❈
ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست
❈۹۱❈
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست
❈۹۲❈
شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟
❈۹۳❈
ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست ؟
❈۹۴❈
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟
❈۹۵❈
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد
بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد
❈۹۶❈
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی
❈۹۷❈
مِی فروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
❈۹۸❈
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !
❈۹۹❈
یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود
❈۱۰۰❈
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود
❈۱۰۱❈
این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست
❈۱۰۲❈
باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم
❈۱۰۳❈
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
❈۱۰۴❈
کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟
❈۱۰۵❈
خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن
❈۱۰۶❈
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !
❈۱۰۷❈
در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم
❈۱۰۸❈
خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی
❈۱۰۹❈
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی
❈۱۱۰❈
تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش
از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
❈۱۱۱❈
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها
❈۱۱۲❈
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را
❈۱۱۳❈
کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود
می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود
❈۱۱۴❈
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
❈۱۱۵❈
عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
❈۱۱۶❈
تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی
❈۱۱۷❈
گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند
❈۱۱۸❈
از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند
❈۱۱۹❈
هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
❈۱۲۰❈
از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد
❈۱۲۱❈
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد
❈۱۲۲❈
می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
❈۱۲۳❈
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
❈۱۲۴❈
باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟
❈۱۲۵❈
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را
❈۱۲۶❈
حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را
❈۱۲۷❈
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
❈۱۲۸❈
چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟
کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز
❈۱۲۹❈
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
❈۱۳۰❈
می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
❈۱۳۱❈
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده
❈۱۳۲❈
سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل
❈۱۳۳❈
حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
❈۱۳۴❈
قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانهٔ الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس
❈۱۳۵❈
ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
❈۱۳۶❈
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را
❈۱۳۷❈
آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود
❈۱۳۸❈
هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
❈۱۳۹❈
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )
❈۱۴۰❈
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
❈۱۴۱❈
تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟
❈۱۴۲❈
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بندهٔ سر گشته ای سازی
❈۱۴۳❈
تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
❈۱۴۴❈
تو چه هستی ؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
❈۱۴۵❈
هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
❈۱۴۶❈
برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی ، ظلمتِ گوری
شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنهٔ سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری
❈۱۴۷❈
خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن
❈۱۴۸❈
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن
❈۱۴۹❈
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
کامنت ها