فروغ فرخزاد:آن گاه خورشید سرد شد
❈۱❈
آن گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت
❈۲❈
و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
❈۳❈
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
❈۴❈
و راه ها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
❈۵❈
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
❈۶❈
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
❈۷❈
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند
❈۸❈
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
❈۹❈
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند
❈۱۰❈
در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
❈۱۱❈
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهٔ وقیح فواحش
یک هالهٔ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت
❈۱۲❈
مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرّک روشنفکران را
❈۱۳❈
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
❈۱۴❈
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
❈۱۵❈
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
❈۱۶❈
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر می نمودند
مردُم ،
❈۱۷❈
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
❈۱۸❈
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می شد
گاهی جرقه ای ، جرقهٔ ناچیزی
❈۱۹❈
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
❈۲۰❈
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند
❈۲۱❈
آنها غریق وحشتِ خود بودند
و حس ترسناکِ گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
❈۲۲❈
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
❈۲۳❈
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصوّر شهوتناکی
❈۲۴❈
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
❈۲۵❈
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فوّاره های آب
شاید هنوز هم
❈۲۶❈
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
❈۲۷❈
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها
شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
❈۲۸❈
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمانست
❈۲۹❈
آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
❈۳۰❈
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...
کامنت ها