فروغ فرخزاد:و چهرهٔ شگفت از آن سوی دریچه به من گفت
❈۱❈
و چهرهٔ شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
( حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
❈۲❈
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من ، من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
❈۳❈
بر پشت بام های مِه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
❈۴❈
موشی به نام مرگ جویده است . )
و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار ِ سست
❈۵❈
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
❈۶❈
و بر تمام پهنهٔ شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد :
❈۷❈
( باور کنید
من زنده نیستم )
من از ورای او تراکم تاریکی را
❈۸❈
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم ، آه ، ولی او ...
او بر تمام این همه می لغزید
❈۹❈
و قلبِ بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .
❈۱۰❈
حق با شماست
من هیچ گاه پس از مرگم
جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مُرده ام
❈۱۱❈
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب ، به سوی ماه می گریخت
❈۱۲❈
از انتهای باغ شنیدید ؟
من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
❈۱۳❈
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
❈۱۴❈
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خستهٔ خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
❈۱۵❈
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامهٔ همان شب بیهوده ست .
❈۱۶❈
خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه ، تلخ و کدر کرد
❈۱۷❈
آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
❈۱۸❈
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
❈۱۹❈
در اولین تبسّم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
به اعتبار ِ سنگی خود دیگر
❈۲۰❈
احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
❈۲۱❈
امیال پاک و سادهٔ انسانی را
به ورطهٔ زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
❈۲۲❈
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
❈۲۳❈
آن بادپا سوارانند ؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
❈۲۴❈
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
❈۲۵❈
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحرگاهی
احساس می شود
❈۲۶❈
آیینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
❈۲۷❈
تسلیم می کنند .
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون ، که جز حماسهٔ خونین نمی سرود
❈۲۸❈
و از غرور ، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
❈۲۹❈
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نَفَس ِ آن همه پاکی بود
( دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند )
❈۳۰❈
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکاف ها
❈۳۱❈
مانند آه های طویلی ، به سوی من
پیش آمدند
( سرد است
❈۳۲❈
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد ؟
❈۳۳❈
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مَرد بر جنازهٔ مَرد خویش
❈۳۴❈
زاری کنان نماز گزارد ؟ )
شاید پرنده بود که نالید
یا باد ، در میان درختان
❈۳۵❈
یا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
❈۳۶❈
که آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
❈۳۷❈
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد :
( خداحافظ . )
کامنت ها