قاآنی:آراست عروسگل گلستان را آماده شو ای بهار بستان را
❈۱❈
آراست عروسگل گلستان را
آماده شو ای بهار بستان را
وقتستکه در سرود و وجد آرد
شور رخگل هزار دستان را
❈۲❈
شمشاد چو پای بر زمینکوبد
ماند بهگه نشاط مستان را
از برگ شقایق ابر فروردین
آویخته قطرههای باران را
❈۳❈
گوییکوه از شقایق رنگین
آراسته گوهر بدخشان را
در باغ ز خوشههای مروارید
آویزه فکندگوش اغصان را
❈۴❈
بویگل و رنگگل بهمگویی
با مشک سرشتهاند مرجان را
آن ابر بهار بینکه ازگوهر
لبریز نموده جیب و دامان را
❈۵❈
آن قوس قزح نگرکه تو بر تو
آویخته پردههای الوان را
وان سنبلکان نگرکه بیشانه
بر بافتهگیسوی پریشان را
❈۶❈
آن صلصلکان نگرکه بیمضراب
در مثلث و بم فکنده الحان را
وان نرگسکانکه همچو طنازان
بگشوده به ناز چشم فتان را
❈۷❈
وان اقحوکانکهکرده بیمسواک
چون در عدن سپید دندان را
در هاون سیم زعفران ساید
کارد به نشاط جان پژمان را
❈۸❈
وان سرخی شاخ ارغوان ماند
سرخ آبلهای دست صبیان را
فصاد نما ز بازویشگویی
راه از پی خونگشاده شریان را
❈۹❈
یا بسکهگزیده حور از شوخی
خون جسته ز ساق پای غلمان را
یا دوخته تیمهای یاقوتی
خیاط به جیب جامه سلطان را
❈۱۰❈
یا ماه من از دو چهره وگیسوی
دربان بهشتکرده شیطان را
زلف سیهت برآن رخ روشن
کفریستکه حامی است ایمان را
❈۱۱❈
ماهی استکنونکه من ز شهر خویش
زین برزدهام به پشت یکران را
مهمیز ز دستم از پی رفتار
آن صاعقه سیر برق جولان را
❈۱۲❈
گه سفته به نعل سنگکهساران
گه رفته به موی دم بیابان را
گه رفته به قلهییکه از رفعت
جا تنگ نموده عرش یزدان را
❈۱۳❈
ای بس شب قیرگونکه از حیرت
گمگشت ره مدار دوران را
ای بس شب تیرهکاندرو دستم
نشناخت ز آستیگریبان را
❈۱۴❈
ده ناخن من نکرد بر رخ فرق
از پلک دو چشم موی مژگان را
صد بار به سینه دست مالیدم
بر سینه نیافتم دو پستان را
❈۱۵❈
پروانه صفت دلم در آن شبها
با شمع رخ تو بست پیمان را
وز آرزوی لبت در آن ظلمات
جستم چو سکندر آب حیوان را
❈۱۶❈
القصه من ای پری به یاد تو
کردم یلهکشور سلیمان را
چونکشتهٔ خشک تشنهٔ آبم
سیرابکن ای سحاب عطشان را
❈۱۷❈
آن بادهٔ ناب دهکه پنداری
با لاله سرشتهاند ریحان را
بر طور تجلی ارکند نورش
از هوش بردکلیم عمران را
❈۱۸❈
گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگین نیست
رنگین سازم ز خون دل خوان را
در دیگ طلب به آتش سودا
بریانکنم ای پسر دل و جان را
❈۱۹❈
لیکن مزهٔ شراب شورابست
وین نکته مسلم است مستان را
در من نمکی چنانکه باید نیست
بگشا تو ز لب سر نمکدان را
❈۲۰❈
زان خال سیاه و لعل شورانگیز
پلپل نمکی بپاش بریان را
نی نی دل و جان مرا بهکار آید
بریان نکنم برای جانان را
❈۲۱❈
دل باید و جانکه تا توانمکرد
مدح از دل و جان سلیل سلطان را
شهزاده علیقلیکه شمشیرش
درهم شکند چو شیر میدان را
❈۲۲❈
از لوح ضمیر او قضا خواند
دیباچهٔ رازهای پنهان را
در جامهٔ قدر او قدر بیند
نه چرخ و سه فرع و چارارکان را
❈۲۳❈
برهم دوزد چو دیدهٔ شاهین
از مار خدنگکام ثعبان را
ایکوفته سر ستاره راگرزت
زانگونهکه زخم پتک سندان را
❈۲۴❈
چون صاعقهکابر را زهم درد
تیغ تو برد به رزم خفتان را
اندر خبر استکایزد از قدرت
بر صورت خود نگاشت انسان را
❈۲۵❈
اقرارکند بدین خبر هرکاو
بیند به رخ تو فر یزدان را
آن روزکه هستی از تو شدکامل
سرمایه به باد رفت نقصان را
❈۲۶❈
در حفظ تو هست نقش هر معنی
جز رسم و اثرکه نیست نسیان را
در ملک جلالت آنچه خواهی هست
جز نام و نشانکه نیست پایان را
❈۲۷❈
شمشیر توکوه را زهم درد
زآنگونهکه ماهتابکتان را
رونق برد ازکمال شیوایی
یک بیت تو صد هزار دیوان را
❈۲۸❈
هرگهکه به قصد بزم بنشینی
بینند پر از نشاط ایوان را
وانگهکه به عزم رزم برخیزی
یابند پر از نهنگ میدان را
❈۲۹❈
با فسحت عرصهٔ جلال تو
تنگ است مجال ملک امکان را
با نعمت سفرهٔ نوال تو
خرد است نعیم باغ رضوان را
❈۳۰❈
در حشر ز بیم توگنهکاران
با سر سپرند راه نیران را
احسان ترا چه شکرگویدکس
کز جود تو شکرهاست احسان را
❈۳۱❈
از طوفانکی بلرزدت اندام
کز وهم تو لرزهاست طوفان را
با جود تو مور ازین سپس ننهد
در خاک ذخیرهٔ زمستان را
❈۳۲❈
سوده است مگر عطاردکلکت
بر جای مداد جرمکیوان را
کاندر سخن تو رفعتکیوان
آید به نظر همی سخندان را
❈۳۳❈
زانسانکه فلک اسیر حکم تست
گویی نبود اسیر چوگان را
از رشککفت چو لعل رمانی
خون در جگر است در عمان را
❈۳۴❈
آورده سحاب دست درپاشت
نیسان به خروش ابر نیسان را
وز حسرت دود مطبخ خوانت
چشمی است پر آب ابر آبان را
❈۳۵❈
از بسکه رساست جامهٔ قدرت
گسترده به عرش و فرش دامان را
تا با رخ یار نسبتی باشد
هرسال به فضلگلگلستان را
❈۳۶❈
تا محشر نسبت غلامی باد
با خاک ره تو چرخگردان را
کامنت ها