قاآنی:شبی به عادت روز شباب عیش آور شبی به سیرت صبح وصال جانپرور
❈۱❈
شبی به عادت روز شباب عیش آور
شبی به سیرت صبح وصال جانپرور
شی ز بسکه زمین روشن از فروغ نجوم
چو برک لاله عیان از درون سنگ شرر
❈۲❈
شبی زگنبد نیلوفری عیان پروین
چو هفت نرگس شهلا ز شاخ نیلوفر
شبی به گونهٔ مشاطگان به گرد عروس
هجومکرده ز هر سو نجوم گرد قمر
❈۳❈
رسول امّی مشگوی ام هانی را
نموده از رخ و لب رشک جنت و کوثر
که جبرئیل امین فر خجسته پیک خدای
به امر ایزد دادار حلقه زد بر در
❈۴❈
ز بانگ حلقه سر حلقهٔ انام ز شوق
بسان حلقه ندانست پای را ازسر
چو حلقه ساخت دل از یاد ماسوا خالی
که تا ز حلقه جیب فنا برآرد سر
❈۵❈
درون حلقهٔ امکان نماند هیچ مقام
کزو چو رشته نکرد از درون حلقه گذر
خطاب کرد به جبریل کای امین خدای
بگو پیام چه داری ز حضرت داور
❈۶❈
جواب دادش جبریل کای پیمبر پاک
تو خود پیامدهی و تو خود پیامآور
سخن ز دل به زبان وز زبان به دل گذرد
درین میانه زبان منهی است و فرمانبر
❈۷❈
اگرچه آینه خالی بود ز صورت شخص
بود به واسطهٔ شخص شخص را مظهر
بر از شکوفه برون آید و شکوفه ز شاخ
گمان خلق چنان کز شکوفه خیزد بر
❈۸❈
ثمر نهفته ز اصل است و آشکار ز فرع
کنون تو اصلی و من فرع و سرّ وحی ثمر
گرت هوس که ز من بشنوی حکایت خویش
درون آینهٔ حقنمای من بنگر
❈۹❈
ولی چو آینهٔ من محیط ذات تو نیست
حکایتش ز تو ناقص نماید و ابتر
من و ملایک سکان آسمان و زمین
تمام مظهر ذات توییم ای سرور
❈۱۰❈
هزار آینه بنهاده است خرد و بزرگ
درین هزار یکی را هزارگونه صور
یکیست عین هزار ارچه هست غیر هزار
که مختلف به ظهورند و متفق بهگهر
❈۱۱❈
یکیست ساقی و هر لحظه در یکی مجلس
یکیست شاهد و هر لحظه در یکی زیور
کنون مجال سخن نیست برنشین به براق
کز انتظار تو بس دیده است در معبر
❈۱۲❈
همی برآمد چون برق بر براق و نخست
به بیت مقدس چون پیک وهمکردگذر
وزان به مسجد اقصی چمید و شد ز کرم
خجسته روح رسل را به سوی حق رهبر
❈۱۳❈
فزود پایه و بخشید مایه داد فروغ
به هر فرشته به هر آسمان به هر اختر
به سدره ماند ز ره جبرئیل و زانگونه
که بازماند از پیک عقل پیک نظر
❈۱۴❈
رسول گفتش کای طایر حظیرهٔ قدس
سبب چه بود که کردی به شاخ سدره مقر
جواب دادش کای محرم حریم وصال
من ار فراتر پرم بسوزدم شهپر
❈۱۵❈
تویی که داری در کاخ لی معالله جای
توییکه داری از تاج لا به سر افسر
تو شهنشانی و ما شه تو شاه و ما بنده
تو آفتابی و ما مه تو ماه و ما اختر
❈۱۶❈
تو نیز هستی خویش اندرین محل بگذار
بسیج بزم بقا کن وزین فنا بگذر
براق عقل رها کن برآ به رفرف عشق
که عقل را نبود با فروغ عشق اثر
❈۱۷❈
به پشت رفرف برشد نبی ز پشت براق
چنانکه مرغ ز شاخ نگون به شاخ زبر
ز سدره شد به مقامیکه بود بیگانه
در آن مقام تن از جان و جانش از پیکر
❈۱۸❈
صعود کرد به اوجی کز آن نمود هبوط
ر*ع یافت به ملکیز. آن نمود سحر
ز سدره صد ره برتر چمید از پی آنک
ز سدره آید و از جیب لا برآرد سر
❈۱۹❈
دو قوس دایره در ملتقای نقطهٔ امر
سر از دوسو بهم آورد چون خط پرگر
به عالمی شد کانجا نه اسم بود و نه رسم
بهمحفلی شد کانجا نه خواب بود و نه خور
❈۲۰❈
وجود شاهد و مشهود اتحادگزید
چو اتحاد فروغ بصر به ذات بصر
نه اتحاد و حلولی که رای سوفسطا
بود به نزد خردمند زشت و ژاژ و هدر
❈۲۱❈
بل اتحاد وجودی که نیست هستی وصف
بغیر هستی موصوف هیچ چیز دگر
میانهستیموصوف و وصف فرق این بس
که متحد به وجودند و مختلف به صور
❈۲۲❈
یکیست اصل و حقیقت یکیست فرعو مجاز
یکیست عین و هویت یکیست تیغ و اثر
کمال و نقصان کرد از یکی مقام ظهور
وجوب و امکان کرد از یکی گریبان سر
❈۲۳❈
به یک خزینه درآمیخت قرصهٔ زر و سیم
ز یک دریچه عیانگشت تابش مه و خور
نشسته ناظر و منظور در یکی بالین
غنوده عاشق و معشوق در یکی بستر
❈۲۴❈
دو ماهتاب فروزنده از یکی مطلع
دو آفتاب درخشنده از یکی خاور
دو تاجدار مکان کرده در یکی اورنگ
دو گلعذار نهان گشته در یکی چادر
❈۲۵❈
شنیدهام که نبی آن شب از ورای حجاب
به گوشش آمد آواز حیدر صفدر
و دیگر آنکه به هنگام بازگشت بدو
نمود حمله یکی شرزه شیر اژدر در
❈۲۶❈
به کام شیر سلیمان فکند خاتم و داد
پس از نزول علی را از آن حدیث خبر
ز گفت خاتم پیغمبران ز خاتم لعل
فشاند حیدر کرار تنگ تنگ شکر
❈۲۷❈
یس از تبسم جانبخش خاتمی که سپهر
بود چو حلقه حاتم ز شرم او چنبر
زکان جیب برآورد و کرد گوهروار
نثار خاتم پیغمبران بشیر بشر
❈۲۸❈
ز نعت حیدر کرار لب فروبندم
ز بیم آنکه مسلمان نخواندم کافر
منم ثناگر آل رسول و حاسد من
خرست اگر بفروشد هزار عشوه مخر
❈۲۹❈
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهٔ خر
به پیش دشمن یاجوج خو کشیدستم
ازین قصیدهٔ ستوار سدّ اسکندر
❈۳۰❈
برین صحیفهٔ دلکش به جای نظم دری
ز نوک خامه برافشاندهام عقود دُرر
اگر قبول ملک افتد این چکامهٔ نغز
به آب سیم نگارمش بر صحیفهٔ زر
❈۳۱❈
پسند حاسد اگر نیست گو مباش که هست
گنه به شرع نگارنده نی به شعر اندر
به خالقی که دماند به سعی باد بهار
ز ناف صخرهٔ صمّا شقایق احمر
❈۳۲❈
به قادری که ز پستان ابر نیسانی
به کام کودک دُر دایهسان نماید دَر
بدانکه گشته ز صنعش دو فلک چرخ و زمین
روان و ساکن بیبادبان و بیلنگر
❈۳۳❈
به جان شاه هلاگو که هر دوگیتی را
بیافریده خداوند در یکی پیکر
که گر خدیو جهان التفات ننماید
برین قصیدهکه پیرایه بر عروس هنر
❈۳۴❈
دگر نه نظم نگارم زکلک در دیوان
دگر نه نثر نویسم ز خامه در دفتر
شنیدهام که حسودی به شه چنین گفته
که بسته است رهی بر هجای شاهکمر
❈۳۵❈
چگونه منکر باشمکه در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
هر آن مدیح که ممدوح را سزا نبود
به کیش من ز دو صد قدح ناسزاست بتر
❈۳۶❈
چگونه کور کند مدح چشمهٔ خورشید
چگونه کر شمرد وصف نالهٔ مزهر
همیشه تا نبود جسم را ز روحگزیر
هماره تا نبود مست راز راحگذر
❈۳۷❈
به قلب گیتی امرت چو روح در قالب
به جسم گیهان حکمت چو راح در ساغر
هوای خدمت تو همچو روح راحتبخش
سپاس حضرت تو همچو راح اندهبر
کامنت ها