قاآنی:سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر چو سال نعمت و روز وصال جان پرور
❈۱❈
سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر
چو سال نعمت و روز وصال جان پرور
شبیکهگردون بروی نموده بود نثار
هر آن سعود که اجرام راست تا محشر
❈۲❈
شبی شرافت روحانیان درو مدغم
شبی سعادت کروبیان درو مضمر
بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب
چنانکه در شب معراج پاک پیغمبر
❈۳❈
ستارگان بستایش ستاده صف در صف
فرشتگان بنیایش نشسته پر در پر
زمین ز برف چو آموده دشی از نقره
فلک ز نجم چو آکنده بحری ازگوهر
❈۴❈
هوا مکدر و صافی چو طرهٔ غلمان
زمانه تیره و روشن چو چهرهٔ قنبر
هوای تیره شده بادبان برف سفید
چنانکه پرده کشد دود پیش خاکستر
❈۵❈
ز عکس برف که تابید بر افق گفتی
سیده سرزده پیش از خروش مرغ سحر
هوای تیره میان سپهر و خاک منیر
چو در میان دو یزدان پرست یککافر
❈۶❈
نشسته بودم مست آنچنانکه دوکف خویش
نیافتم که کدام ایمن و کدام ایسر
ز بسکه باده شده سرخ چشم منگفتی
درو ستارهٔ کفالخضیب جسته مقر
❈۷❈
که ناگه از ره پیکی رسید و مژده رساند
چه گفت گفت که ای آفریدگار هنر
چه خفتهای که ولیعهد شد سوی تبریز
به حکم محکم گیهان خدای کیوان فر
❈۸❈
چو نصرت از چه نپوییش همره موکب
چو دولت از چه نتازیش از پس لشکر
یکی بچم که ببوسی رکاب او چو قضا
یکی بپو که بگیری عنان او چه قدر
❈۹❈
مرا ز شادی این مژده هوش گوش برفت
چنان شدم که تو گویی کسم نداد خبر
پیاله خواستم و نقل و عود و رود و رباب
کباب وشاهد وشمع وشراب وشهد وشکر
❈۱۰❈
چمانی و نی و سنتور و تاره و سارنگ
چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر
دو چشم دوخته بر ساقیان سیمین تن
دوگوش داشته زی مطربان رامشگر
❈۱۱❈
بدان رسید که خون از رگم جهد بیرون
ز بسکه باده به خون تنگ کرده راهگذر
نشسته در بر من شاهدی چو خرمن ماه
دهر ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر
❈۱۲❈
سهیل قاقم پوش و شهاب ساغرنوش
تذرو عنقاگیر و غزال شیر شکر
خطش ز تخمهٔ ریحان تنش ز بطن حریر
رخش ز دودهٔ آتش دلش ز صلب حجر
❈۱۳❈
لبش به رنگ جگرگوشهٔ عقیق یمن
وزان عقیق مرا چون عقیق خون به جگر
سواد طرهٔ او پای تخت حسن و جمال
بیاض طلعت او دست پخت شمس و قمر
❈۱۴❈
در آب دیدهٔ من عکس قد و روی و لبش
چو عکس سرو و گل و لاله اندر آب شمر
دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره
ز عکس پیچ و خم زلفکان آن دلبر
❈۱۵❈
میی به دستم کز پرتوش به زیر زمین
درون دانه عیان بود برگ و بار و شجر
چنان لطیف شرابی که بس که میزد جوش
همی تو گفتی خواهد بپّرد از ساغر
❈۱۶❈
چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان
نشسته بودم درنای و نوش و لهو و بطر
پس از سه هفته که چون شیر نر غزالهٔ چرخ
نمود پنجهٔ خونین ز بیشهٔ خاور
❈۱۷❈
ز خواب خادمکیکرد مر مرا بیدار
به صد فریب و فسونم نشاند در بستر
گلاب و صندل برجبهتم همی مالید
که تا خمار شرابم فرو نشست از سر
❈۱۸❈
بگفتمش چه خبر ماجرای رفته بگفت
ز خون دو عبهر من شد دو لالهٔ احمر
به جبهه سرکه نمودم همی زرشک درون
به چهره برکه فشاندم همی ز اشک بصر
❈۱۹❈
ز جای جستم و بستم میان و شستم روی
ز مهر گفتمش ای خادمک همان ایدر
برو به آخور و اسب مرا بکش بیرون
هیون و استر و زین آر و ساز برگ سفر
❈۲۰❈
چو این بگفتم نرمک به زیر لب خندید
جواب داد مرا کای حکیم دانشور
کدام زین وکدام آخور وکدام اسباب
کدام اسب و کدام اشتر و کدام استر
❈۲۱❈
بهخرج بادهشدت هرچهبود و هیچت نیست
به غیرکودن لنگی که نیست راهسپر
گمان بری به دل نعل بر قوائم او
به ساحری که فولاد بسته آهنگر
❈۲۲❈
به سوی مرگ نکو جاریست چونکشتی
به جای خویش همه ساکنست چون لنگر
بودم چو جسم مثالی ز لاغری تن او
که تنگ مینکند جا به چیزهای دگر
❈۲۳❈
بهگاه پویه نماید ز بس رکوع و سجود
چو سایه افتان خیزان رود به راه اندر
نعوذ بالله در ری اگر وزد بادی
به یک نفس بردش تا به ملک کالنجر
❈۲۴❈
کنون چه چاره سگالی که بر تو از شش سو
رونده چرخ فروبسته است راه مقر
به خشم گفتمش ایدون ز چرخ نهراسم
که چرخ گردان زیرست و بخت من به زبر
❈۲۵❈
مرا به نوک قلم بحری آفرید خدای
که از دوات عمان سازم از مداد گهر
بهر کجا که رود شعر من چو نافهٔ چین
بهای او همه سیم آورند و بدرهٔ زر
❈۲۶❈
به ویژه همچو ولیعهد داوری دارم
که بینیش دو جهان جان درون یک پیکر
یکی چکامه فرستم برش که بفرستد
بسیج راه و بخواند مرا بدان کشور
❈۲۷❈
برای آنکه ز چشم حسود خون بچکد
ز نوک خامه زنم بر رگ سخن نشتر
بگفتم این و به کف ناگرفته خامه هنوز
ز عرش یزدان در مغز من دوید فکر
❈۲۸❈
ز حرص مدح ولیعهد از سر قلمم
فرو چکید معانی به جای نقش و صور
چو روی دولت او تازه کردم این مطلع
که گنج مدح و ثنا را بدو گشایم در
کامنت ها