قاآنی:سیه زلف از بر آن چهر دلبر چو دود میپیچد به مجمر
❈۱❈
سیه زلف از بر آن چهر دلبر
چو دود میپیچد به مجمر
از آن پیوسته میبینی که دارد
فضای عالم از طیبت معطر
❈۲❈
سیه چون قلب نمرودست و باشد
در آذر همچو ابراهیم آزر
ز چینش طلعت دلبر فروزان
چو جِرم ماه از برج در پیکر
❈۳❈
تو گویی بیضهٔ بیضا گرفته
عقابی تیره پیکر زیر شهپر
معاذالله به صید طایر دل
عقابی کی چنین باشد دلاور
❈۴❈
بود همرنگ زاغ ار هیچگه زاغ
خرامد اندر آذر چون سمندر
علیالله زاغ هرگز مینگیرد
مکان همچون سمندر اندر آذر
❈۵❈
ز سر تا پا همه تابست و حلقه
ز پا تا سر همه چینست و چنبر
بهر تاریش تاتاریست پنهان
بهر چینیش صد چینست مضمر
❈۶❈
بود تحریر اقلیدس تو گویی
زده بس دایره سر یک به دیگر
قمر را متصل دارد زرهپوش
زره گویمش مانا یا زرهگر
❈۷❈
در او بس طیب و تاریکی تو گویی
بود مشکش پدر عودش برادر
سراپا ظلم و چون انصاف مطبوع
همه تن کذب و چون صدقست در خور
❈۸❈
ره دلها زند هر دم به رنگی
زهی نیرنگ ساز و سحرپرور
همه اقلیم دل او را مسلم
همه اقطار حسن او را مقرر
❈۹❈
به صورت عقرب و خورشید بالینش
به طینت افعی و سوریش بستر
نه موسی و ید بیضاش در جیب
نه زندان و مه کنعانش در بر
❈۱۰❈
بهگونه تیره و درکینه چیره
چو غژمان افعی و پیچنده اژدر
ندیدم ای شگفت از مشک افعی
نباشد ای عجب اژدر ز عنبر
❈۱۱❈
به افعی کی شود مینو مقابل
باژدر کی ارم گردد مسخر
بود همسنگ کفر از بس مشوّش
بود همرنگ شام از بس مکدّر
❈۱۲❈
قرین گر کفر با ایمان صادق
رهین گر شام با صبح منور
به صید و قید دل دامان کینش
چو دزدان تا کمر دایم مشمّر
❈۱۳❈
به قطع دست سارق شرع را حکم
ولی باید برید این دزد را سر
مرا زین کهنه دزد از لعل جانان
نگردد هیچگه عیشی میسّر
❈۱۴❈
دو سیصد بار افزون آزمودم
همی ملسوع را تلخست شکر
نه آدم را مگر از فتنهٔ مار
فراق افتاد با فردوس و کوثر
❈۱۵❈
فری آن زلف مشکافشان که گویی
مر او را نافهٔ آهوست مادر
ازو در صفحهٔ آفاق طبیعت
وزو در چهرهٔ دلدار زیور
❈۱۶❈
پرند و شین که از سودای جانان
پریشانتر بدم از زلف دلبر
به رشک لعبت فر خار و کشمیر
درآمد از درم آن سرو کشمر
❈۱۷❈
به عارض هشته یک خرمن شقایق
به مژگان بسته سیصد جعبه نشتر
دو زلفش هر یکی یک دشت سنبل
دو چشمش هر یکی یک باغ عبهر
❈۱۸❈
ز مشکش در قمر درعی هویدا
ز سیمش در کمر کوهی مستّر
مرا زان کوه غم چون کوه فربه
مرا زان مشک تن چون موی لاغر
❈۱۹❈
کمر همواره در کوهست و او را
بود زیر کمر کوهی موقر
بهکوه او زبر هر کس فرا شد
شود بر هر مراد دل مظفر
❈۲۰❈
غرض بنشست و ساغر خورد و بشکفت
رخش گل گل چو باغ از آب ساغر
چو دور هشت و نه طی شد ز مستی
قرین فرش بستر کرد پیکر
❈۲۱❈
من از جا جستم و بوسیدم لبش
کشیده همچو جانش تنگ در بر
گرفتم کام دل چونان که دانی
که دیو نفس غالب بود بیمرّ
❈۲۲❈
به خود گفتم که قاآنی بهش باش
که راه دین زند نفس بد اختر
کامنت ها