قاآنی:شب گذشته که همزاد بود با محشر وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر
❈۱❈
شب گذشته که همزاد بود با محشر
وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر
سپهرگفتی فرسودهگشته از رفتار
بمانده بهر سکون را به نیم راه اندر
❈۲❈
شبی چنان سیه و سهمناک کز هر سو
به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر
شبی چنانکه تو گویی جهان شعبدهباز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
❈۳❈
به غیر چشم من و بخت خواجه زیر سپهر
جهانیان همه در خواب رفته سرتاسر
ز بس که بودم ز اندوه دل خمول و ملول
یکی به زانوی فکرت فرو نهادم سر
❈۴❈
به عقلگفتمکاندر جهانکون و فساد
چه موجبست کزینگونه خیر زاید و شر
بهم فتاده گروهی سه چار بیهده کار
گهی به کینه و گاهی به صلح بسته کمر
❈۵❈
نه کس ز مقطع و مبدای کینشان آگاه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
هزار خرگه و نوبت زنی نه در خرگاه
هزار لشکر و فرماندهی نه در لشکر
❈۶❈
جواب داد که در این جهان تنگ فضا
ز صلح و کینه ندارندکایناتگذر
ندیدهیی که دو تن چون بره دوچار شوند
بهم کنند کشاکش چو تنگ شد معبر
❈۷❈
ولی چو ژرف همی بنگری به کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین جهان چو جان در جسم
درینجهان و فزون زینجهان چو جان در بر
❈۸❈
گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان نموده مقر
نه حرف میم مباین در او نه حرف الف
نه نقش سیم مخالف در او نه نقش حجر
❈۹❈
مجاورین دیارش به هر صفت موصوف
مسافرین بلادش بهر لغت رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
❈۱۰❈
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر
چو نقش دریا در سینه جامد و جاری
چو عکس کوه در آیینه فربه و لاغر
❈۱۱❈
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
در آن جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری که جز او نیست هیچ چبز دگر
❈۱۲❈
بلی تنافی اضداد و اختلاف حروف
ز تنگ ظرفی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که گه خلیج شود گاه رود و گاه شمر
❈۱۳❈
برون ازینهمه ذاتیستکز تصور آن
به فکرتند عقول و به حیرتند فکر
خیال معرفتش هرچهکردهاند هبا
حدیث منزلتش هرچهگفتهاند هدر
❈۱۴❈
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر ز فرماندهست و فرمانبر
و گرنه نحل چه داند که از عصارهٔ شهد
مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر
❈۱۵❈
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری که تخم کزبره را
چهار نیمه کند تا نروید از اغبر
❈۱۶❈
زگرک بره بفرمودهٔ که جست فرار
ز باز کبک به دستوری که کرد حذر
هنوز چون و چرا بد مراکه چون دم شیر
پدید گشت تباشیر صبح از خاور
❈۱۷❈
بتم درآمد بر توسنی سوار شده
که گاه حمله ز سر تا سرین گرفتی پر
ز جای جستم و او را سبک ز خانهٔ زین
بکش کشیدم و تنگش گرفتم اندر بر
❈۱۸❈
همی چهگفتم گفتم بتا درآی درآی
که نار با تو بهشتست و خلد بی تو سقر
جحیم و طوفان بر من برفت از دل و چشم
ز بسکه آتش و آبم گذشت بیتو ز سر
❈۱۹❈
به گریه گشت روان از دو چشم من لؤلؤ
به خنده گشت عیان از دو لعل او گوهر
تو گفتی آن لب و آن چشم هردو حاملهاند
یکی به گوهر خشک و یکی به گوهر تر
❈۲۰❈
به صد هراس درآویختم به زلفینش
برآن نمط که به مار سیاه افسونگر
همه کتاب مجسطیست گفتی آنسر زلف
ز بس که دایره سر کرده بود یک بدگر
❈۲۱❈
بهچشم بود چو آهو بهزلف چون افعی
ولی خلاف طبیعت نمود هر دو اثر
فشانده آن عوض مشک زهر جانفرسا
نموده این بدل زهر مشک جانپرور
❈۲۲❈
به حجره بردم و آوردمش به پیش میی
که داشت گونه یاقوت و نکهت عنبر
از آن شرابکه از دل چو در جهد به دماغ
سپید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
❈۲۳❈
چو رنگ باده دوید از گلوی او در چهر
ز روی مهر به سیمای من فکند نظر
چهگفت گفت که چون بر تو میرود ایام
درین زمانهکه رایج بود متاع هنر
❈۲۴❈
به مویه گفتمش ای ترک از این حدیث بگرد
به ناله گفتمش ای شوخ ازین سخن بگذر
ز مهر خواجه حسودان به من همان کردند
که بر به یوسف اخوان او ز میل پدر
❈۲۵❈
چو این شنید فروبست چشم از سر خشم
بر آمد از بن هر موی من دوصد نشتر
بخشت وری و فرو ریخت بسد از بادام
بکند موی و برانگیخت لاله از عبهر
❈۲۶❈
دوید بر مهش از دیده خوشهٔ پروین
دمید بر گلشن از لطمه شاخ نیلوفر
به پنج ماهی سیمین طپانچه زد بر ماه
به ده هلال نگارین همی شخود قمر
❈۲۷❈
ز قهر گفت به یک حبل که کرد حسود
ترا که گفت که در کاخ خواجه رخت مبر
ثنای خواجهٔ ایام حرز جان تو بس
تو مدح گوی و میندیش از هزار خطر
❈۲۸❈
ظهیر ملک عجم اعتضاد دولت جم
خدایگان امم قهرمان نیک سیر
معین ملت اسلام حاجی آقاسی
سپهر مجد و معالی جهان شوکت و فر
❈۲۹❈
جلال او بر از اندیشهٔ گمان و یقین
نوال او براز اندازهٔ قیاس و نظر
چو مهر رایت او را به هر دیار طلوع
چو ابر همت او را بهر بلاد سفر
❈۳۰❈
به روز باد گر از حزم سخن رانند
درون دریا کشتی بیفکند لنگر
ز سیر عزمش اگر آفریده گشتی مرغ
نداشتیگه پرواز هیچ حاجت پر
❈۳۱❈
ز فیض رحمت و انعام گونهگونهٔ اوست
که گونهگونه بروید ز هر درخت ثمر
سخای دست وی اندر سخن نگنجد هیچ
بر آن مثابه که در قطره بحر پهناور
❈۳۲❈
ز دست جودش اگر سایه بر سحاب افتد
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
زهی به ذات تو اندر بلند و پست جهان
چنانکهگوهر اشیا در اولین جوهر
❈۳۳❈
قبول مهر تو فطریست مر خلایق را
چنان که خاصیت نطق در نهاد بشر
ز بس نوال تو آمال خلق بپذیرد
گمان بری که هیولاست در قبول صور
❈۳۴❈
ندیم مجلس عدل تواند امن و امان
مطیع موکب بخت تواَند فتح و ظفر
ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود
که سکه کرده ز معدن همی برآید زر
❈۳۵❈
به کین خصم تو درکان آهن و فولاد
سزد که ساخته بینند تیغ و تیر و تبر
مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمهیی خورده
که هر کرانه سراسیمه میدود صرصر
❈۳۶❈
مگر ز آتش خشم تو شعلهای دیده
که در دویده ز دهشت به صلب سنگ شرر
شمول فیض تو گر منقطع شود ز جهان
ز روی مهر نماند به هیچ چیز اثر
❈۳۷❈
شفا ز مهر تو خیزد چو شادی از باده
بلا ز قهر تو زاید چو شعله از اخگر
حدیث مهر تو خوانند گر به گوش جنین
ز شوق رقص کند در مشیمهٔ مادر
❈۳۸❈
به نفس نامیه گر هیبت تو بانگ زند
ز هیچ عرصه نروید گیاه تا محشر
شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد
ز بال پشهٔ نمرود سد اسکندر
❈۳۹❈
به هستی تو مباهات میکند گیتی
چنان که دودهٔ آدم به ذات پیغمبر
ز تف هیبت تو شعله خیزد از دریا
ز یمن همت تو رشحه ریزد از آذر
❈۴۰❈
اگر جلال تو در نه سپهرگیرد جای
ز تنگ ظرفی افلاک بشکند محور
ثنای عزم تو نارم نبشت در دیوان
که همچو باد پراکنده میکند دفتر
❈۴۱❈
به عون چرخ همان قدر حاجت است تو را
که بهر صیقلی آیینه را به خاکستر
خدایگانا گویند حاسدی گفتست
که ناسزا سخنی سر زدست از چاکر
❈۴۲❈
چگونه منکر باشم که در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
گر این مراد حسودست حق به جانب اوست
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور
❈۴۳❈
وگر مراد وی ازین سخن عناد منست
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر
حسود اگر همه تیر افکند نترسم از آنک
ز مهر تست مرا درع آهنین در بر
❈۴۴❈
ز من نیاید جز بوی عود مدحت تو
گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر
همیشه تاکه به شکل عروس قائمه را
مساویست به سطح و دو ضلع سطح وتر
❈۴۵❈
عروس ملک ترا دولت جهان کابین
جمال بخت ترا کسوت امان در بر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
کامنت ها