قاآنی:صبح چون مهر سرزد از خاور مهربان ماه من رسید از در
❈۱❈
صبح چون مهر سرزد از خاور
مهربان ماه من رسید از در
جعد چین چین فتاده تا به میان
زلف خم خم رسیده تا به کمر
❈۲❈
هان مگو زلف یک چمن سنبل
هان مگو چشم یک دمن عبهر
آمد از در چه دید دید مرا
زار و بیمار خفته در بستر
❈۳❈
پوستینی چو قُنفُذ اندر پشت
شبکلاهی چو هدهد اندر سر
بینی و چانه رفته پست و بلند
سبلت و ریشگشته زیر و زبر
❈۴❈
همچو بوزینه پوز و لب باریک
همچو چلپاسه دست و پا منکر
ناخنم همچو ناخنگربه
چانهام همچو چانهٔ عنتر
❈۵❈
موی ریشم ز رشک گشته سفید
چون پلاس سیه ز خاکستر
پیکرم از عروق برجسته
دفتر درد و رنج را مسطر
❈۶❈
گفت چونی چگونهیی چه شدی
من بخوابستم ای شگفت مگر
تو نه آنی که چون سرین منت
بدنی بود بلکه فربهتر
❈۷❈
چه شدی چون لبان من باریک
چه شدی چون میان من لاغر
چشم بیمار من مگرگفتت
که به بیماری اندر آری سر
❈۸❈
یا دهان منت چو خود خواهد
که نماند ز هستی تو اثر
گفتم این جمله هست لیک مرا
چشم بد دور علتیست دگر
❈۹❈
هشت نه روز مانده از رمضان
شوق می در سرم نموده حشر
نذرکردم چو روز عید رسد
داد خود خواهم از می احمر
❈۱۰❈
عوض سجه می بگردانم
به سر انگشت هر زمان ساغر
شب اول هلال نادیده
کنم اندر هلال جام نظر
❈۱۱❈
یارکی داشتم قلندروار
دور از جان تو ز بنده بتر
عاشق می چنان که تشنه به آب
تا به آخر برین قیاس شمر
❈۱۲❈
شب عیدم به خانه برد و بداد
میکی نوش جان و نور بصر
میکیکاندرو همی دیدم
حالت کاینات سرتاسر
❈۱۳❈
صبح عید از گلاب شستم روی
خلعت شاهکردم اندر بر
رفتم و بار یافتم بر شاه
عزتمکرد و جاه داد و خطر
❈۱۴❈
چون برون آمدم ز درگه او
از خود آن پایه نامدم باور
سرم از ناز پر ز عجب و غرور
تنم از فخر پر زکبر و بطر
❈۱۵❈
خود بهخود گفتم ای حکیم زمان
این تویی یا سلالهٔ سنجر
نرمکی عقل گوش من مالید
کاین همه پایه یافتی ز هنر
❈۱۶❈
رفتم القصه تا به خانهٔ خویش
نرمگک حلقهکوفتم بر در
خادم آمد که کیستی گفتم
صهر خاقان نبیرهٔ قیصر
❈۱۷❈
خادمک در گشود و با خود گفت
خواجه امروز سرخوشست مگر
چون مرا دید بادها به بروت
گشته هر موی راست چون نشتر
❈۱۸❈
گفت ای خواجه بوالعلی چونی
که نگنجی ز کبر در کشور
چشم مخمور کرده سر پر باد
گفتم ای خادمک مپرس خبر
❈۱۹❈
خیز و در ده صلای عام به می
تا درآیند مومن و کافر
تا من این هفته را به یاد ملک
بگذرانم به عیش سرتاسر
❈۲۰❈
به یکی چشم زد مهیاکرد
ساز و برگ نشاط را یکسر
می و مینا و شاهد و ساقی
نی و طنبور و بربط و مزهر
❈۲۱❈
بره وکبک و تیهو و دراج
تره و نقل و شاهد و شکر
یک طرف ساقیان مشکین موی
یک طرف مطربان رامشگر
❈۲۲❈
یک طرف شاعران شیرینگوی
یک طرف شاهدان سیمینبر
چارده سالگان نو بالغ
نغز و رنگین چو میوهٔ نوبر
❈۲۳❈
برتن از چین زلفشان جوشن
بر سر از موی جعدشان مغفر
نه فزون ساده نه فزون قلاش
هم وفاجوی و هم جفاگستر
❈۲۴❈
مهرشان همچو قهر زودگسل
صلحشان همچو جنگ زودگذر
این به کف جام دادیم که بگیر
وان ز لب نقل دادیمکه بخور
❈۲۵❈
گه ز رخسار آن یکم بالین
گه زگیسوی آن یکم بستر
قرب یک هفتهگفتی از خلار
سیلی آمد ز بادهٔ احمر
❈۲۶❈
بیخود آن یک فتاده در دهلیز
بیهش این یک غنوده در بستر
آن یکی گفت چشم انجم کور
وین یکی گفت گوش گردون کر
❈۲۷❈
بنده آنجا نشسته با خواجه
عاشق اینجا غنوده با دلبر
دادی آن ساغرمکه ها بستان
زدی این بوسهام که ها بشمر
❈۲۸❈
آن یکی ساق آن نهاده به دوش
وان دگر شخص اینکشیده ببر
بالش از جامکرده بادهگسار
تکیه بر چنگکرده خنیاگر
❈۲۹❈
جفت جفت از دور رو بتان خفته
چون دو کودک به بطن یک مادر
متراکم سرین به روی سرین
متهاجم سپر به روی سپر
❈۳۰❈
کهنه رندان مست امرد خوار
درکمین بتان به هر معبر
چون سگ صید رفته از پی بو
وانگه از بو به صید برده اثر
❈۳۱❈
قصه کوتاه قرب یک هفته
داد خود دادم از می احمر
شدم آخر چنان شراب زده
که نمودم ز بوی باده حذر
❈۳۲❈
وز تب و لرز پیکرمگفتی
شده مقهور آتش و صرصر
واینک از بیم خواجه عزرائیل
ازگریبان برون نیارم سر
❈۳۳❈
گفت ازین خستگیت نرهاند
جز ثنای خدیوگیهانفر
کامنت ها