قاآنی:با فال نیک بهر زمینبوس شهریار آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
❈۱❈
با فال نیک بهر زمینبوس شهریار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
❈۲❈
سالی دو پیش ازینکه شد آشفته ملک جم
وز همگسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی که بود جمعتر از خال گلرخان
چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
❈۳❈
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجهبار جستو سبکبار بستو رفت
بیلشکر و معاون و همدست و پیشکار
❈۴❈
نینی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجهای
کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
❈۵❈
بس کارهای طرفه به ششمه نمود کش
یک سالگفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه کرد از مدد بخت خواجه کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
❈۶❈
خود سنگریزهکیستکه بیمعجز رسول
گوید سخن چو مرد سخنسنج هوشیار
بیعون ایزدی چکند دور آسمان
بیزور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
❈۷❈
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دوگیتیگردد عجب مدار
❈۸❈
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی که بد بروج فلک را درو مدار
❈۹❈
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
❈۱۰❈
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشهور زو دهاقین ز هر کنار
❈۱۱❈
از بسکه ساخت چینی از دود غصهگشت
چون دیگ کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کانکند وکرهبستو فلز جستوباغباخت
سرو و نهالکشت و درختان میوهدار
❈۱۲❈
سد بستوکهشکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غارکوه کرد و گهیکوه کرد غار
❈۱۳❈
گه کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ مَلِک کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
❈۱۴❈
غاری که پای گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در درهیی بستهکاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
❈۱۵❈
صد میل راه کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشن در انتظار
❈۱۶❈
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد
مزد آن گرفت جان برادر که کرد کار
❈۱۷❈
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تایید کردگار
❈۱۸❈
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون گشت اشکبار
یوسف شنیدهام که به چه گریه مینمود
او بود یوسفی که چه، از وی گریست زار
❈۱۹❈
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
❈۲۰❈
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم خواجه ساخت به شیراز اندرون
چندین بنا که کردن نتوانمش شمار
❈۲۱❈
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان
وز باغها که هریکشان داغ قندهار
❈۲۲❈
گویی کشیده شهرش افلاک در بغل
گوییگرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال که از هجر خواجه شد
چون نوک کلک خواجه دلش چاک و تن نزار
❈۲۳❈
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی کند گسیل شهنشاه کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شهپرست
همت به کار برده پی دفع نابکار
❈۲۴❈
با خویشگفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم گرد و شیرخوار
❈۲۵❈
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بینام و بینشان و تهیدست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیدهام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
❈۲۶❈
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
زاقبال او شدم چوگل سرخکامگار
ایدر که گاه بندگی و روز خدمت است
باید به عزّ خواجه کمر بستن استوار
❈۲۷❈
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب کارزار
این گفت و برنشست و به ری رقت و سر نهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
❈۲۸❈
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زانسانکه از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر
چون نقد جان به پای غلامان شهنثار
❈۲۹❈
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چارصد هیون زمینکوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی کنند مار
❈۳۰❈
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوککلک خواجه زراندود و زرنگار
❈۳۱❈
آن جامهای که گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه بهدست خودش یک درست زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینتکار
❈۳۲❈
وز خواجه یافت عاطفتی کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
❈۳۳❈
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
❈۳۴❈
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامهوار
❈۳۵❈
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی که خالصست فزون جوید اعتبار
❈۳۶❈
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
❈۳۷❈
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زندهدلکه جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
❈۳۸❈
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست
جانسوز تیغش از ملکالموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
❈۳۹❈
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان کند
کاجزای جسمش از تف تیغت شود بخار
❈۴۰❈
یا آن زمان که جسم و سرش از عتاب تو
اینیک رود بهنیزه و آنیک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار
کامنت ها