قاآنی:بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار کآمد اینک زیور اندام صاحباختیار
❈۱❈
بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار
کآمد اینک زیور اندام صاحباختیار
جسم یکبرباز اندر یکجهانجان چونکند
جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
❈۲❈
بخردان گویند جای جان پاک اندر تنست
ورکسی پرسد ز من گویم ندارم استوار
زانکه من تنبینم اندر یکجهان جان جایگیر
راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
❈۳❈
چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن
چشم خلقی گشت روشن زین قبای شهریار
این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک
بوده در وی آفتاب عالم آرا را قرار
یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو
بوده طوبایی که هستش فضل و رحمت برگ و بار
بوده طوبایی که هستش فضل و رحمت برگ و بار
❈۴❈
یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل
یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار
پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک
وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار
❈۵❈
آنکهگفتی بر تن هستی نمیگنجد لباس
کاش دیدی این قبا بر جسم شاه کامگار
این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر
شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار
❈۶❈
کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت
کرم این اطلسکرم پودست و قوتش افتخار
کرم این خارا همانا بوده کرم هفت واد
کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار
❈۷❈
مرد نساجیکه دیبای قبای شاه بافت
حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار
آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست
وین برای تار جعد خود نهادش در کنار
❈۸❈
پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش
پرتو خواجه است گویی این قبای شاهوار
این قبا را فیالمثل بندی اگر بر چوب خشک
چوب گردد سز و خرم همچو سرو جویبار
دوش گفتم این قبا از شأن گردون برترست
جبر محضست اینکه بخشد شه به صاحب اختیار
جبر محضست اینکه بخشد شه به صاحب اختیار
❈۹❈
عقل گفتا اختیار و جبر یکسو نه که هست
کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار
آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم
از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار
❈۱۰❈
این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان
کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار
چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست
زانکه بهر آب بخشیدش خدیو نامدار
❈۱۱❈
گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو
آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار
پارسایان نیز میترسمکه تردامن شوند
زان همه آبی که جاری کرده است از هر کنار
❈۱۲❈
فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد
چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار
گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش
گه نشانگوهرآگینگاه تیغ شاهوار
❈۱۳❈
گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی
کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار
تا به گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد
باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار
کامنت ها