قاآنی:چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار
❈۱❈
چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار
چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار
ز عکس چشم میآلود آن نگار دمید
هزار نرگس مخمور از در و دیوار
❈۲❈
هوا ز بوی خطش گشت پر ز مشک و عبیر
زمی زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار
دو لعل او شهدالله دو کوزه شهد روان
دو زلف او علمالله دو طبله مشک تتار
❈۳❈
لبش میان خطش چون دو نقطه از شنگرف
برآن دو نقطه خطش بسته قوسی از زنگار
به چشمش امروز تا هرکجا نظر میرفت
فریبود و فسون ود وخواب ود و خمار
❈۴❈
به چین طرهٔ او خال عنبرینگفتی
گرفته زاغی مور سیاه در منقار
دلم به نرمی با چشم او سخن میگفت
از آنکه چشمش هم مست بود و هم بیمار
❈۵❈
ز بس که زلف گشود و ز بس که چهره نمود
گذشت بر من چندین هزار لیل و نهار
ز گیسوانش القصه چون نسیم سحر
همی بنفشه و سنبل فشاند برگلنار
❈۶❈
زجای جست و کمر بست و روی شست و نشست
گرفت شانه و زد بر دو زلف غالیه بار
ز نیش شانه سر زلف او به درد آمد
بسان مار به هرسو بتافت گرد عذار
❈۷❈
بگفتمش صنما مار زلف مشکینت
چه پیچد این همه بر آن رخان صندل سار
جواب داد که چون مار دردسر گیرد
بگرد صندل پیچد که برهد از تیمار
❈۸❈
اگرچه خلق برانند کافریده خدای
به دوزخ اندر بس مارهای مردم خوار
من آنکسمکه به فردوس روی او دیدم
ز تار زلف بسی مارهای جان اوبار
❈۹❈
به روی ائ زده چنبر دومار از عنبر
ز جان خلق برآورده آن دومار دمار
حدیث مار سر زلف او درازکشید
بلی درازکشد چون رود حدیث از مار
❈۱۰❈
غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست
چو صبح عسطهٔ مشکین زد از نسیم بهار
نشسته دید مرا بر کنار بستر خویش
به مدح شاه جهان گرم گفتن اشعار
❈۱۱❈
دوات در برو کاغذ بهدست و خامه به چنگ
پیاله بر لب و مل در میان وگل بهکنار
به مشک شسته سر خامه را و پاشیده
ز مشک سوده به کافور گوهر شهوار
❈۱۲❈
به خندهگفتکه مستی شعور را ببرد
تو پس چگونه شوی بیشعور و شعرنگار
یکی بگوی که این خود چه ساحریستکه تو
همیشه هستی و هشیارتر ز هر هشیار
❈۱۳❈
جواب دادمکای ترک نکتهیی بشنو
که تاب شبهه ز دل خیزد از زبان انکار
مدیح شاه به هشیاری ارکببیگوید
چو نیست لایق شه کرد باید استغفار
❈۱۴❈
ولی چو نکته نگیرند عاقلان بر مست
قصوری ار رود اندر سخن نباشد عار
بگفتم این و سپس ساغری دو مستانه
زدم چنانکه بنشاختم سر از دستار
❈۱۵❈
به مدح شاه پس آنگاه بر حریر سپید
شدم ز خامه به مشک سیاه گوهر بار
که ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت
به عشوه گفتکه ای ماه و سال بادهگسار
❈۱۶❈
کس ار به مستی باید مدیح شاهکند
دو چشم مست من اولی ترند در این کار
بهل که مردم چشمم به آب شورهٔ چشم
سواد دیدهٔ خود حلکند مرکبوار
❈۱۷❈
به خامهٔ مژه آنگه به سعی کاتب شوق
چنین نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار
کامنت ها