قاآنی:کوهی به قفا بستهای ای شوخ دلازار با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
❈۱❈
کوهی به قفا بستهای ای شوخ دلازار
با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان کوه گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
❈۲❈
تو کاه کشیدن نتوانی چه کشی کوه
تو نرمتر و تازهتری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ گل تازه خلد بر قدمت خار
❈۳❈
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور
بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی اینگونه مرا بس عجب آید
کاین کوه کشیدن نبود نزد تو دشوار
❈۴❈
مزدور نیی اینهمه آخر چه کشی رنج
حمال نیی این همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول
کز بردن بار تو مرا مینبود عار
❈۵❈
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو
شک نیستکه در وزن بچربد زد و خروار
چونستکه آویخته داریش به مویی
این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
❈۶❈
موییست میان تو میاویز بدین کوه
ترسمکهگسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ
پیوسته کنی سیم سپید ای همه انبار
❈۷❈
سیم از پی دادن بود و عقدهگشادن
نز بهر نهادن که تبه گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد
رندان تو ندانی که چه چستند و چه طرار
❈۸❈
من در بغل خویش کنم سیم تو پنهان
تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم
در کار امانت به خیانت نشوم یار
❈۹❈
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهانکنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از منکنی و رای تو باشد
در سیم تو الا به تجارت نکنمکار
❈۱۰❈
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیستکه سیم از پی سودا بود و سود
تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
❈۱۱❈
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد
در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت
من با تو شراکتکنم ای دوست به ناچار
❈۱۲❈
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر
وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد
تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
❈۱۳❈
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک
بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم
دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
❈۱۴❈
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد
وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین
کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
❈۱۵❈
دوشینه شدم جانب آن خانه که دانی
جاییکه به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم
پنهان به کمینی شده چون روبه مکار
❈۱۶❈
برخی نشد از شب که ز جا مرغ صراحی
برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوری بچهیی سرو به قد کبک به رفتار
❈۱۷❈
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق
از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگانی همه چون ماهکلهدار
❈۱۸❈
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
❈۱۹❈
در رقص فتادند و سرینهای مدور
در چرخ زدن آمد چونگنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
❈۲۰❈
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش
چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همیرفت سرین بود به خرمن
تا دیده همی دید سمن بود به خروار
❈۲۱❈
گفتی که بود کارگه دنبه فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبهفروشان ز پس سود
آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
❈۲۲❈
بازار حلب بود توگفتیکه ز هر سوی
گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتیکه سرین همه قندیل بلورست
کاویخته از بهر چراغان به شب تار
❈۲۳❈
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر
سیمین کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی
بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخوار
❈۲۴❈
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما
وز پشت سرین همه چون تل سمنزار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل
زین روی همه گنج وزان رو همه چون مار
❈۲۵❈
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه
زانگونهکهکفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
❈۲۶❈
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت
وز پای یکیگرم برون کردم شلوار
گه کام من از بوسهٔ این معدن شکّر
گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
❈۲۷❈
بر دمّل آنگاه فرو بردم نشتر
در ثقبهٔ اینگاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تیرم به هدفگشت نهان تا پر سوفار
❈۲۸❈
در چشم فرودین همه را میلکشیدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمانوار همه شب
حلاج صفت پنبهزدن بود مراکار
❈۲۹❈
من تکیه چو بهمن زده بر تخت کیانی
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز
مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
❈۳۰❈
نردیک اذان سحر از جای بجستم
گفتم بهلم نقشی ازین نادره کردار
از جیب قلمدان بهدر آوردم چابک
مانند دبیری که بود کاتب اسرار
❈۳۱❈
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم
نام و لقب خویش که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی
برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
❈۳۲❈
وایدون به یقینم که بر الواح سرینشان
باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته
گویند زهی شاعرک شبرو عیار
❈۳۳❈
باری همه را داغ غلامی بنهادم
کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره
طومار غزل میدهم وکاغذ اشعار
❈۳۴❈
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز
کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد
آورد نیارد به زبان مدح جهاندار
کامنت ها