قاآنی:گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
❈۱❈
گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم که بار یافت هزاران به گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
❈۲❈
گفتمکه لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمانکه رانی از دیده جویبار
❈۳❈
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار بهکس نگونی خورشید سایهدار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
❈۴❈
گفتمکه زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفهیی ز اهل زنگبار
گفتمکه اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
❈۵❈
گفتم از آن بترسکه آهن دلیکنم
گفت آن پری نیمکه ز آهن کنم فرار
گفتم غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس که شیر دلان را کند شکار
❈۶❈
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموشگردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان که برآید ز انتظار
❈۷❈
گفتم ببخشکام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه کزین کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجهام
گفتا اگر چنینست این بوس و این کنار
❈۸❈
گفتم که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بندهکردگار
❈۹❈
گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بیکنار
گفتم بهگاه جود عجو لست و بیسکون
گفتا بهگاه حلم حمولست و بردبار
❈۱۰❈
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتمکه افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
❈۱۱❈
گفتمکه اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچکس ندهد مرگ زینهار
❈۱۲❈
گفتم که بر َیسارش گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتمکه هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
❈۱۳❈
گفتم که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتمکه موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
❈۱۴❈
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقلگیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمانکه خاک وجودش شود غبار
❈۱۵❈
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیادهکرد
گفتا پیادگان را لطفش کند سوار
❈۱۶❈
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتمکه اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
❈۱۷❈
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارمکاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
❈۱۸❈
گفتمکه عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
کامنت ها