قاآنی:ایا غلام من امروز سخت پژمانم چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم
❈۱❈
ایا غلام من امروز سخت پژمانم
چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم
چنان ز خشم برآشفتهام که پنداری
ز پای تا سر یک بیشه شیر غژمانم
❈۲❈
مگو که چونی و چت شد چه روی داد دگر
که هیچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم
یکی برو سوی اصطبل و آستین برزن
بشوی یال و دم خنگ کوه کوهانم
❈۳❈
همان دو زین مغرّقکه پار یار قدیم
به رسم تحفه فرستاد از خراسانم
ببر به حجره و برزن چنانکه میدانی
یکی به پشت جنیبت یکی به یکرانم
❈۴❈
بکش جنیبتم از پیش و چاراسبه بران
یکی ببین روش خنگ برق جولانم
زمین فراخ چه بر خویش جای دارم تنگ
کسی نبسته ابر پای کوه ثهلانم
❈۵❈
مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز
که پتک حادثه را من سطبر سندانم
چنان ببرّم دشت و چنان بکوبم کوه
که روزگار تشبه کند به طوفانم
❈۶❈
رونده سیلی در ره گرم عنان پیچد
دو دست سد کنم و سیل را بپیچانم
یکی فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ
که راست روی تن اسفندیار را مانم
❈۷❈
به پهندشت مهالک چنان بتازم رخش
که بانگ مهلاً مهلاً برآید از جانم
به نیزهایکه رباید ز چرخ حلقهٔ ماه
چو حلقهای زرهکوه را بسنبانم
❈۸❈
هر آنکسی که به خفتان تنم ظاره کند
گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم
چه پایبست حضر ماندهام به دست تهی
تفو به همت کوتاه و طبع کسلانم
❈۹❈
روم به جایی کز اشتمال ظلّ و حرور
چو باغ خلد تبراکند شبستانم
به شام تیره گرم دزدی از کمین خیزد
به بوی آنکه کند همچو صبح عریانم
❈۱۰❈
به نیزهیی که بود چون شعاع مهر منیر
چو شام جامهٔ سوکش به بر بپوشانم
رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه
یکی بترسکه داد دل از تو بستانم
❈۱۱❈
عنانکشیده رو ای چرخکینهتوزکه من
به گاه کینه دژآهنجتر ز ثعبانم
مغیژ اینهمه چون کودکان به زور سرین
که من به مغز تو سودای امصبیانم
❈۱۲❈
تو میهمان کشی ای میزبان سفلهنژاد
ز دشمنیست که خوانی به خویش مهمانم
ز حال من عجبا کس پژوهشی نکند
یکی بترس خدا را ز راز پنهانم
❈۱۳❈
دو ماه کم بود از سال تا به خطهٔ فارس
کشیده فارس همت عنان ز طهرانم
بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص
نسوده دست توسل به هیچ دامانم
❈۱۴❈
وگر بهکاخکسی خواستم شدن به مثل
دوگام رهسپر من نبرد فرمانم
ورم ز خوان خسان لقمهیی به چنگ افتاد
بهگاه مضغ اطاعت نکرد دندانم
❈۱۵❈
وگر به روی کسی خواشم گشودن چشم
حجاب مردمک دیدهگشت مژگانم
حکایتی کنمت نی شکایتی که هگرز
زبان مطیع نباشد به هزال و هذیانم
❈۱۶❈
درستی سخنم از درشتی است پدید
نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم
ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهیست
گرم به چوب زنی برنیاید افغانم
❈۱۷❈
بکاوی ار همه احشایمن نخواهیدید
رهین طعمهٔ موری ز نان دونانم
چو کوزه دست بکش نیستم چو در برکس
که آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم
❈۱۸❈
ز جوی همت اشرار میننوشم آب
وگر فوارهٔ خون برجهد ز شریانم
مگر معاینه شیراز چاهکنعان بود
که من درو به مثل همچو ماه کنعانم
❈۱۹❈
هوای مهر ملکزادهام به فارسکشید
که تا روان برهاند ز کید گیهانم
و گر نه فارس کجا من کجا چرا به چه جرم
هلا که داد فریبم چه بود تاوانم
❈۲۰❈
نه زند سادهپرشم نه مست باده بهدس
نه شیخ عامفریبم نه تعزیت خوانم
نه صوفیمکه تنحنح کنم بدین امید
که پیر وقت شناسند و قطب دورانم
❈۲۱❈
نه عارفمکه چو به دروغ برزنم آروغ
مشام خلق بگندد ز بوی عرفانم
نه صالحم که بود از پی فریب عوام
دو صد رسالهٔ فرسوده اندر انبانم
❈۲۲❈
نه همقطار وزیرم نه پیشکار امیر
نه رهنمای دبیرم نه صدر دیوانم
نه سیدم نه معلم نه مرشدم نه مرید
نه خواجهام نه غلامم نه میر و نه خانم
❈۲۳❈
نه عاملمکه چو بر من وزیرگیرد خشم
کند مصادره چندین هزار تومانم
نه شانه بین که کنم چون درون شانه نگاه
زبان کژ آورم و چشمها بگردانم
❈۲۴❈
نه ماسهکش که گره برزنم به پشم شتر
که تا اویس قرن بشمرند اقرانم
نه خود به فال نخود داستان زنم از غیب
که نیست دست تصرف به مکر و دستانم
❈۲۵❈
کیم من آخر قاآنی آسمان هنر
که در سخا و سخن بوفراس و قاآنم
چنان به وحشتم از انس این جهان خراب
که بوم خط غلامی دهد به ویرانم
❈۲۶❈
مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نیست
که می بس است ز دو جهان خدای دو جهانم
به چشم خلق هلالم ولی ملالم نیست
که هم نشان کمال منست نقصانم
❈۲۷❈
سخن چرا به درازا برم به مدحت خویش
که هرچه مشکل هر علم گشته آسانم
وگر زگفت منت ای حسود انکاریست
چسود هرزه درایی درآ به میدانم
❈۲۸❈
گمان بری که محمّد شه آفتاب ملوک
به نازموده لقب برنهاده حسّانم
به نقد فکرت من آفتاب را ماند
بس است خاطر چون آفتاب برهانم
❈۲۹❈
به پارس خوارم و اندر جهان عزیز بلی
همال گوهر عمّان به بحر عمّانم
چو خز خزران آنگه مرا شناسی قدر
که بیمساهله بیرون بری ز خزرانم
❈۳۰❈
چو خنگ ختلان آنگه مرا نمایی وصف
که بیمماطله بیرون بری ز ختلانم
چو سرمه روشنی چشم مردمم آوخ
که بیبهاتر از سرمه در سپاهانم
❈۳۱❈
اگرچه فارس گلستان عشرتست ولی
چو نیست بخت چه شادی دهد گلستانم
چه اخترم که وبالم بود به خانهٔ خویش
چه زهرهام که ملالتفزاست میزانم
❈۳۲❈
نه عارفیست به شیراز تا به هت او
روان خویشتن از کید نفس برهانم
نه دلبری که زلیخاصفت به چنبر زلف
بسان یوسف مصری کشد به زندانم
❈۳۳❈
نه کودکی که زنخدان و زلف دلکش او
چو کودکان بفریبد به گوی و چوگانم
به پارس هیچم اگر نیست گو مباش که هست
به مهر چهر ملکزاده دلگروگانم
❈۳۴❈
خدیو کشور جم حکمران ملک عجم
کزو به ذروهٔ کیوان رسیده ایوانم
ابوالشجاع فریدون شه آنکه از فر او
سخنگواژه فرستد بر آب حیوانم
❈۳۵❈
شهیکه از قبل او بود به مدحت او
مر این قصیدهٔ شیوا طراز دیوانم
کامنت ها