قاآنی:بر یاد صبوحی به رسم مستان از خانه سحرگه شدم به بستان
❈۱❈
بر یاد صبوحی به رسم مستان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقی
مطرب غم و نی سینه نغمه افغان
❈۲❈
آشفته دلم از هوای دلبر
آسیمهسرم از جفای دوران
برگل نگرستم بسی گرستم
کز ماه رخ دوست کرد دستان
❈۳❈
وز سیب صد آسیب شد نصیبم
کم منهی گشت از آن زنخدان
گه زیر گلی گه به پای سروی
از ضعف چو مستان فتان و خیزان
❈۴❈
گه سوسنوار از مقال خاموش
گه نرگسوار از خیال حیران
گاه از پی تسکین جان مسکین
سرکرده فغان چون هزاردستان
❈۵❈
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل گریبان
گاهم به دل اندر خیال شیراز
گاهم به سر اندر هوای کرمان
❈۶❈
ناگه به نسیم صبا گذشتم
چون تشنه به دریا گرسنه بر خوان
چون خنگ ملک گشته گرم جنبش
چون عزم شه آورده رای جولان
❈۷❈
افشاندم از دیده اشک شادی
چون خارش آویختم به دامان
گفتم ای درمان رنج فرقت
گفتم ای داروی درد هجران
❈۸❈
اهلا لک سهلا از چه داری
جان و تن ما را اسیر احزان
لحتی بگذر رسم کینه بگذار
برخی بنشینگرد فتنه بنشان
❈۹❈
ای قاصد یار ای برید دلبر
ای پیکنگار ای رسول جانان
ای خاطر بلبل ز تو مشوش
ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان
❈۱۰❈
ای حامل بوی قمیص یوسف
وی مایهٔ عیش رسول کنعان
از نکهت تو بزم عید خرم
از هیبت تو قوم عاد پژمان
❈۱۱❈
برکتف توگاهی بساط حیدر
بر سفت تو گه مسند سلیمان
پایت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمّان
❈۱۲❈
پبدایی و پنهان چو جرم خورشید
پنهانی و پیدا چو نور یزدان
آدم ز تو گاهی رهین هستی
مریم ز تو گاهی قرین بهتان
❈۱۳❈
گر زآنکه پری نیستی چرایی
همچون پری از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
❈۱۴❈
مشکین تو کنی راغ را به خرداد
زرین توکنی باغ را در آبان
دیریست که مهرت مراست در دل
عمریست که شوقت مراست در جان
❈۱۵❈
ایرا که نشد مشکلی دچارم
الٌا که به عون تو گشت آسان
ایدون چه شود کز طریق یاری
ای محرم هر کاخ و هر شبستان
❈۱۶❈
از ری که مهین پای تخت خسرو
از ری که بهیندار ملک خاقان
ژولیده تنم را ز بسکه لاغر
بیرون شود از چشمهایکتان
❈۱۷❈
زان نامی و بس چون وجود عاشق
زو ذکری و بس چون عهود جانان
چون مشت غباری بری دمانش
با خویش به دارالامان کرمان
❈۱۸❈
لیکن به طریقی که در ره از وی
گردی ننشیند به هیچ دامان
لختی بنپایی به هیچ منزل
آنی بنمانی به هیچ سامان
❈۱۹❈
آسوده نخسبی چو بخت دانا
فرسوده نگردی چو فکر نادان
گر صخرهٔ صمّا فرازت آید
زو درگذری چون خدنگ سلطان
❈۲۰❈
ور خار مغیلان خلد به کامت
چون نار نیندیشی از مغیلان
وآخر که به دارالامان رسیدی
ایمن نشوی از فریب شیطان
❈۲۱❈
کانملک بهشتست و دیوت از ریو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه یکی نغز باره بینی
صد بار بر از هفت چرخ گردان
❈۲۲❈
ستوار بروجش چو سدّ یأجوج
دشوار عروجش چو عرش یزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ایمن چوبهشت از ورود حدثان
❈۲۳❈
سنگیکه بلغزد ز خاکریزش
مانا نرسد تا ابد به پایان
دروازهٔ آن باره بسته بینی
جز بر رخ جویندگان احسان
❈۲۴❈
باغیست در آن باره بارکالله
گیتی همه از نکهتش گلستان
چون بحر ز ژاله چون کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
❈۲۵❈
گردون نه و در وی هزار اختر
جنت نه و در وی هزار غلمان
تا گام زنی عبهرست و سوسن
تا چشم زنی سنبلست و ریحان
❈۲۶❈
یک سبزه از آن آسمان اخضر
یک لاله ازآن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردی
بر عرصهٔ آن شایقست نیسان
❈۲۷❈
کاخیست در آن باغ لو حشالله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون رای سکندر منیع بنیاد
چون فکر ارسطو وسیع بنیان
❈۲۸❈
کرمان نه اگر مصر از چه در وی
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختیست در آن باغ صانهالله
یکتا به دو گیتی ز چار ارکان
❈۲۹❈
شاهیست بر آن کاخ کز فروغش
روشن شده ظلمتسرای امکان
شهزاده هلاکوی رادکآمد
ایوانش فراتر ز کاخ کیوان
❈۳۰❈
تابی ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفی ز لبش بحر بحر مرجان
شیرست چه شبرست شیر شرزه
پیلست چه پیلست پیل غژمان
❈۳۱❈
گر پیل دمان را ز رمح خرطوم
ور شیر ژیان را ز تیغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه کوه کوه ثهلان
❈۳۲❈
گر بحرکند جا به پشت توسن
ورکوه نهد پا به زین یکران
با تیر گزینش به دشت هیجا
با تیغ گزینش به روز میدان
❈۳۳❈
نه خود به کار آید و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
ای عالم و خشم تو خار و شعله
ایگیتی و امر توگوی و چوگان
❈۳۴❈
از خشم تو جنت شود جهنم
از بیم توکافر شود مسلمان
زی خصم گمانم که از کمانت
آرد خبر مرگ پیک پیکان
❈۳۵❈
رمح تو یکیگرزه مار خونخوار
خشم تو یکی شرزه شیر غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
این شیر برآرد نفیر از جان
❈۳۶❈
دست و دل بحربخش کانپرداز
بر دعوی جودت بود دو برهان
رحمیکن ای شاه بحر وکان را
از جور دو برهان جود برهان
❈۳۷❈
از هیبت ابروی چون کمانت
پیکان شده در چشم خصم مژان
تیرت ز زمین بر سپهر بارد
چونان به زمین از سپهر باران
❈۳۸❈
نشناخته شمشیر آهنینت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تیغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
❈۳۹❈
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاهکه بیرون رود زکیوان
زان خصم براند ز سینه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
❈۴۰❈
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنین به زهدان
دمسردی بدخواه و تف تیغت
این تابستانست و آن زمستان
❈۴۱❈
بدخواه تو درکودکی ز سهمت
انگشتگزد بر به جای پستان
گیهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
❈۴۲❈
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تیغت چو فناکی بهگاهکوشش
رایت چو قضا کی به وقت فرمان
❈۴۳❈
دیو از اثر رحمتت فرشته
کوه ازگذر لشکرت بیابان
ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور
معمورهٔ کان از تو بسکه ویران
❈۴۴❈
شد ساکن کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سیم درکان
تا چند کنی بیخ فتنه شاها
آزرم کن از چشمهای فتان
❈۴۵❈
تنگست جهان بر تو از چه یارب
بیجرم چو یوسف شدی به زندان
هر خانه کش از وصف تست زور
هر نامهکش از نام تست عنوان
❈۴۶❈
این خنده کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار دیوان
شمشیر تو مرگی بود مجسّم
از مرگ به جاییگریخت نتوان
❈۴۷❈
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کیوان به برج میزان
رمحتکه از آن مار یار تیمار
تیغتکه از آن شیر جفت افغان
❈۴۸❈
خور خیره شود وقت وقعه از این
مه تیره شود گاه کینه از آن
از هیبت تیغت به گاه جلوه
از حملهٔ خنگت بهگاه جولان
❈۴۹❈
مو مار شود پیل را به پیکر
خون سنگ شود شیر را به شریان
بس خیل پریشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازین پریشان
❈۵۰❈
فتراک رزینت ز زین توسن
آونگ چو از بوقبیس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
❈۵۱❈
ای شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطرکافر ز نور ایمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
❈۵۲❈
هر موی بر اندام من نموده
چون برکتف بیور اس ماران
اکنون عجبی نیست گر بپایم
جاوید به عشرتسرای گیهان
❈۵۳❈
ایراک ز ادراک خاک پایت
چون خضر رسیدم به آب حیوان
قربت که مهین نعمتی خداداد
زان بیهده کردم سه سال کفران
❈۵۴❈
زان بار خدا از برای کیفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اینک به ستغفار مدح دارم
از فضل عمیمت امید غفران
❈۵۵❈
تا ماه منور بود هماره
بیت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالی
توران ات مسخر چو ملک ایران
❈۵۶❈
بتالشرف و بیت تو هماره
محروسهٔ ایران و مرز توران
آن بهکه دهم زیب این قصیده
ازگوهر مدح علیّ عمران
❈۵۷❈
چون ختم ولایت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شایان
آن فاتح خیبرکهگشته زآغاز
از فطرت او فتح باب امکان
❈۵۸❈
آن خواجهٔ کاملکه ره ندارد
در عالم جاهش خیال نقصان
بی جلوهٔ انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
❈۵۹❈
بیزیور ذات وی آفرینش
ماند به یکی نو عروس عریان
پرواش کی از هست و نیست چون هست
با هستی او هست و نیست یکسان
❈۶۰❈
ز امکانی و ز امکان فراتر استی
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآنی از مدح لب فروبند
کز نعت نبی عاجزست حسان
❈۶۱❈
در بارهٔ آنکش خدا ثناگر
تا چند وکی این ترهات هذیان
کامنت ها