قاآنی:صبح برآمد به کوه مهر درخشان چرخ تهی گشت از کواکب رخشان
❈۱❈
صبح برآمد به کوه مهر درخشان
چرخ تهی گشت از کواکب رخشان
یوسف بیضا برآمد از چَه خاور
صبح زلیخا صفت درید گریبان
❈۲❈
جادهٔ ظلمات شب رسیده به آخر
گشت سحرگه پدید چشمهٔ حیوان
چرخ برآورد زآستین ید بیضا
از در اعجاز همچو موسی عمران
❈۳❈
همچو فریدون بکین بیور ظلمت
چرخ ز خور برفراشت اختر کاوان
شب چو شماساس راند رخش عزیمت
قارن روزش شکافت سینه به پیکان
❈۴❈
نیّر اعظم کشید تیغ چو رستم
دیو شب از هیبتش گریخت چو اکوان
زال خور از ناوک شعاع فلک را
خون ز شفق برگشاد همچو خروزان
❈۵❈
خور چو گروی زره سیاوش مه را
بهر بریدن گرفت گوی زنخدان
بیژن خورشید در کنابد گیتی
پهلو شب را فکند خوار چو هومان
❈۶❈
مهر بر آمد به کوهسار چو گودرز
گرد فلک زو ستوه گشت چو پیران
گیو خور از روی کین تژاد فلک را
چاک زد از تیغ نور غَیبهٔ خفتان
❈۷❈
ماه به ناوردگاه چرخ ز خورشید
گشت چو رهّام ز اشکبوس گریزان
مهر منور خروجکرد ز خاور
بر صفت کاوه از دیار سپاهان
❈۸❈
دیدهٔ اسفندیارِ ماه برآورد
رستم مهر از گزینه بیلک پران
رایت گشتاسب سحر چو عیان شد
مجمرهٔ زردهشت گشت فروزان
❈۹❈
مهر فرامرزوار سرخهٔ مه را
بر دَم حنجر نهاد خنجر برّان
یک تنه زد مهر بر سپاه کواکب
چون شه غازی جریده بر صف افغان
❈۱۰❈
شاه سکندر حسب امیر جهانگیر
خسرو دارا نسب خدیو جهانبان
خط به قاقوس داد و دایرهٔ عدل
چرخ سخا قطب جود و مرکز احسان
❈۱۱❈
ماحی آثار کفر و حامی ملت
روی ظفر پشت دین و قوت ایمان
میر بهادر لقب حسن شه غازی
شیر قویپنجه کلب شاه خراسان
❈۱۲❈
آنکه بدرّد به تیغ تارک قیصر
وانکه بکوبد به گرز پیکر خاقان
آنکه ببخشد کمینه سایل کویش
آنچه به بحرست از لآلی و مرجان
❈۱۳❈
منتظم از لطف اوست ساحت جنت
مشتعل از قهر اوست آتش نیران
ای دل رمحت به جسم گردان جایع
وی دم تیغت به خون نیوان عطشان
❈۱۴❈
از تو گریزان به جنگ قارن کاوه
وز تو هراسان به رزم رستم دستان
فر فریدونی از جلال تو ظاهر
چهر منوچهری از جمال تو تابان
❈۱۵❈
دستتو برهان بذل و حجت جودست
باش که برهان دگر نیارد برهان
رای منیر تو جام جم بود ایراک
راز دو عالم به پیش اوست نمایان
❈۱۶❈
حشمت شخص تونی ز نقش نگینست
اینت عیان نقش برتری ز سلیمان
سطوت نیرم برت چو صورت بر سنگ
صولت رستم برت چو نقش بر ایوان
❈۱۷❈
جز توکه بر رخش باد سیر برآیی
دیدهکسی پیل را بهکوههٔ یکران
جز تو که در برکنی به عرصهٔ هیجا
دیده کسی شیر نر بپوشد خفتان
❈۱۸❈
کشتن موری به نزد مهر تو مشکل
قتل جهانی به پیش قهر تو آسان
جز دل و دست تو در انارت و بخشش
کس نشنیدست زیر گنبد گردان
❈۱۹❈
عالم عالم ضیا ز یک دل روشن
دریا دریا گهر ز یک کف باران
نزد تو ننگست ذکر نام ارسطو
پیش تو عارست نقل حکمت لقمان
❈۲۰❈
بخت تو مامک بود سپهر چو کودک
زانکه کند سر به ذیل لطفت پنهان
ابر عطا را چرا چو دست تو دانم
از چه به وی افترا ببندم و بهتان
❈۲۱❈
مهر فلک را چرا چو رای تو خوانم
از چه دهم نسبت کمال به نقصان
گر نبرد بدکنش نماز تو شاید
نی تو ز آدم کمّی و او نه ز شیطان
❈۲۲❈
روز و غاکز غبار سم تکاور
چرخ کند تن نهان به جامهٔ قطران
عرصهٔ میدان شود چو عرصهٔ شطرنج
بیدق نصرت ز هر کرانه به جولان
❈۲۳❈
پیلتنان بر فراز اسب چو فرزین
از همه جانب همی دوند هراسان
چون تو رخ آری شها به عرصهٔ ناورد
گشتکنان گوی را به حملهٔ چوگان
❈۲۴❈
مات شود از هراس تیغ تو در رزم
رستم و گودرز و گیو و سلم و نریمان
تیغ تو برقست و جان اعدا خرمن
گرز تو پتکست و ترک خصمان سندان
❈۲۵❈
ویحک آن مرغ جانشکار چه باشد
کش نبود طعمه در جهان به جز از جان
راستی آرد پدید چون دل عاشق
گرچه بسیکجترست زابروی جانان
❈۲۶❈
همچو هلالست لیک مینپذیرد
چون مه نو هر مهی زیادت و نقصان
دایهٔ گردون بود به سال و نباشد
بر صفت طفل شیرخوارش دندان
❈۲۷❈
گر چه ز گوهر بود به گونهٔ الماس
لیک شود دشت از و چو کوه بدخشان
ورچه بسی جامهای جان که ستاند
باز هنوزش بدن نماید عریان
❈۲۸❈
هست چوگردون پر از ستاره ولیکن
نیست چو گردون به اختیارش دوران
هست چو دریا پر از لآلی لیکن
نیست چو دریا به دست بادش طوفان
❈۲۹❈
گردان گردد ولی به دست جهاندار
طوفان آرد ولی به سعی جهانبان
بسکه به نیروی شهریار فشاند
خون یلان را ز تن به ساحت میدان
❈۳۰❈
سرخی خون بر زمین نماید چونانک
برقع چینی به چهر خاور سلطان
سارهٔ هاجر خصال رابعه دهر
مریم زهرا صفت خدیجهٔ دوران
❈۳۱❈
حسرت قَیدافه همنشین سکندر
غیرت تهمینه دخت شاه سمنگان
حوا چون خوانمش به پاکی طینت
کاو ره آدم زد از وساوس شیطان
❈۳۲❈
ساره چسان دانمش که خواری هاجر
جست همی از در حسادت و خذلان
هاجر کی گویمش که خدمت ساره
کرد پرستاروار روز و شب از جان
❈۳۳❈
حور چسان دانمش که حور به جنت
باک ندارد ز همنشینی غلمان
جفت زلیخا نخواهمش که زلیخا
گشت سمر در هوای یوسف کنعان
❈۳۴❈
گویمش آلانقوا ولیک هر اسم
کاو به عبث حمل مینیافت به گیهان
آسیه میگفتش به پاکی و عصمت
مریم میخواندمش به پاکی دامان
❈۳۵❈
بود اگر آن جدا ز صحبت فرعون
بود اگر این بری ز تهمت یاران
بود فرنگیس اگر نبود فرنگیس
یارگله روز و شب به کوه و بیابان
❈۳۶❈
بود منیژه اگر نبود منیژه
از پی دریوزه خوار مردم توران
بود فرانک اگر نبود فرانک
هر طرف از بیم بیوراسب گریزان
❈۳۷❈
صد چو صفورا ورا مجاور درگه
صد چوکتایون ورا خدم شده سنان
بانوی بانو گشسب و غیرت گلچهر
حسرت زیب النسا و رشک پریجان
❈۳۸❈
بهر سزاواریش سرای ملک را
شاید اگر جا دهد بهگوشهٔ ایوان
بانوی نوشابه شاه کشور بردع
خانم رودابه مام گرد سجستان
❈۳۹❈
عصمت او ماورای وصف سخنور
عفت او ماعدای مدح سخندان
تا که نیفتد نگاه عکس به رویش
عکسش ماند در آب آینه پنهان
❈۴۰❈
همچو غلامان درش به حلقهٔ طاعت
همچو کنیزان درش به خطهٔ فرمان
زلفه و بله لیا و رحمه و راحیل
آسره و آمنه() زیبده و اقران
❈۴۱❈
فضّه و ریحانه و حلیمه و بلقیس
تحفه و شعوانه و حکیمهٔ دوران
روشنک و ارنواز و زهره و ناهید
حفصه و اقلیمیا عفیفهٔگیهان
❈۴۲❈
شکر و شیرین و شهرناز و گلاندام
لیلی و پورک یگانه بانوی پوران
تالی معصومه از طهارت و عصمت
ثانی زیتونه در نقاوت و ایمان
❈۴۳❈
غیرت ماهآفرید از رخ مهوش
رشک پریدخت از جمال پریسان
سلسله عالمی ز موی مسلسل
آفت جمعیتی ز زلف پریشان
❈۴۴❈
عصمتش ار پردهپوش حافظهگردد
راه نیابد به سوی حافظه نسیان
هست زلیخا ولی نه مایل یوسف
بل دل صد یوسفش به چاه زنخدان
❈۴۵❈
عارض او از کجا و مهر منور
قامت او از کجا و سرو خرامان
ماه چسان جا کند به دیبهٔ دیبا
سرو چسان سر زند ز چاک گریبان
❈۴۶❈
خوبی نرگس کجا و شوخی چشمش
قدر نبات از کجا و رتبهٔ انسان
رهزن کارآگهان به طرهٔ رهزن
فتنهٔ شاهنشهان ز نرگس فتان
❈۴۷❈
روی ویست آسمان حسن و بر آن رو
خال سیه چون به چرخ هفتم کیوان
بود مونث به صیغه ورنه عفافش
کردی منع دخول نطفه به زهدان
❈۴۸❈
بر رخش ار نقش بند هستی بیند
شاید کز نقش خویش ماند حیران
هست به خوبی یگانه لیک همالش
نیست کسی جز مهینه بانوی دوران
❈۴۹❈
دخت جهانجو گزیده اخت کهینش
آنکه دل مه به مهر اوست گروگان
باخترش نام از آن سبب که ز رشکش
خسرو خاور ز باختر شده پنهان
❈۵۰❈
آنکه در روضهٔ بهشت ببندد
گر نگرد روضهٔ جمالش رضوان
از چه دهم نسبتش به ساره و بلقس
از چه گشایم زبان خویش به هذیان
❈۵۱❈
هست دو مشکین کلاله بر مه رویش
سر زده از گلبنی دو شاخهٔ ریحان
یا نه دو تاریک شب به روز مقارن
یا نه دو مار سیه به گنج نگهبان
❈۵۲❈
خوبی او زهره خواست سنجد با خویش
کرد از آن جایگه بهکفهٔ میزان
سیب زنخدان او به گلشن شیراز
طعنه فرستد همی به سیب صفاهان
❈۵۳❈
نقش نبسته ست در جهان و نبندد
چون رخ او صورتی به عالم امکان
فکرت قاآنی ارچه وصف نخواهد
لیک به توصیف او نباشد شایان
❈۵۴❈
بهکه کند ختم مدّعا به دعایش
زانکه ندارد ثنای او حد و پایان
تاکه عروس فلک ز حجلهٔ خاور
جلوه کند هر سحر به گنبد گردان
❈۵۵❈
بر فلک حسن آفتاب جمالش
باد فروزنده همچو مهر فروزان
کامنت ها