قاآنی:حمد بیحد را سزد ذاتیکه بی همتاستی واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
❈۱❈
حمد بیحد را سزد ذاتیکه بی همتاستی
واحد و یکتاستی هم خالق اشیاستی
صانعیکاین نه فلک با ثابت و سیارگان
بیطناب و بیستون از قدرتش برپاستی
❈۲❈
منقطعگردد اگر فیضش دمی ازکاینات
هستی از ذرات عالم در زمان برخاستی
هرگه از اثبات الا نفی لا را نشکند
گنج الاکی رسد چون در طلسم لاستی
❈۳❈
از نفخت فیه من روحی توان جستن دلیل
زینکه عالم قطرهیی زان بحر گوهر زاستی
در حقیقت ماسوایی نبود اندر ماسوی
کل شیء هالک الا وجهه پیداستی
❈۴❈
داخل فیکل اشیا خارج عنکل شیء
وز ظهور خویش هم پیدا و ناپیداستی
اوست دارا و مراتب از وجود واجدست
کل موجودات راگر اسفل و اعلاستی
❈۵❈
عکس و عاکس ظل و ذیظل متحد نبود یقین
کیتواننکه شمبب و پرتوش یکتاسنی
نسبت واجب به موجودات چون شمست وضوء
نی به مانند بنا و نسبت بناستی
❈۶❈
ذاتممکن با صفاتش سوی واجب مستند
از قبیل شیء و فی نی رشحه و دریاستی
کثرت اندر وحدتست و وحدت اندر کثرتست
این در آن مضمر بود آن اندرین پیداستی
❈۷❈
نسبتی نبود میان آهن و آتش ولیک
فعل نار آید ز آهن چون از آن محماستی
در تلاطم موج بحر و در تصاعد ابخره
در تراکم ابر وگرد و در تقاطر ماستی
❈۸❈
مجتمع چون گشت باران سیل گویندش عجب
چونکه پیوندد به دریا باز از دریاستی
علم حق نبود به اشیا عین ذاتش زانکه این
در حقیقت نفی علم واجب از اشیاستی
❈۹❈
ارتسام صوت اشیا غلط در ذات حق
شیء واحد فاعل و قابل چه نازیباستی
علمنفس و نسبتش با جسمو با اعضای جسم
از قبیل علم واجب دانکه با اشیاستی
❈۱۰❈
کرد چون نفس نفیس اندر دیار تن وطن
هر زمانش از هوس صدبند اندر پاستی
هر که بند آرزو را بگسلد از پای نفس
باطنش بیناستیگر ظاهرش اعماستی
❈۱۱❈
هرکه سازد عقل را مغلوب و غالب نفس را
شک نباشد کاین جهان و آن جهان رسواستی
طالب هستی اگر هستی فناکن اختیار
زانکه قول مخبر صادق به این گویاستی
❈۱۲❈
در تحیر انجم و دررگردگردون روز و شب
در هوای عشق ایزد واله و شیداستی
مرکز غبرا چرا گردید مبنی بر سکون
چونکه در وی عاشقان را جملگی سکناستی
❈۱۳❈
کل اشیا از عقول و از نفوس و از صور
از مواد و غیر آن از عشق حق برجاستی
شاهراهعالمیعشقستو اینرههرکه یافت
بندهٔ او عالمی او بر همه مولاستی
❈۱۴❈
هر عشقست حسن و زیور حسنست عشق
میکند ادراک آن هرکس که آن داناستی
علم را سرمایه عقل و عقل را پبرایه عشق
هر دو را سرمایه و پیرایه عشق اولاستی
عشباشد بینیاز از وصفو بسدر وصفاو
نی بهشرطو لا بهشرط و نی بهشرط لاستی
نی بهشرطو لا بهشرط و نی بهشرط لاستی
❈۱۵❈
حقحق استو خلقخلق و اولاز ثانی بری
ثانی از اول معرا نزد هر داناستی
در تعقل هر چه آید نیست واجب ممکنست
کلما میز تموا شاهد بر این دعواستی
❈۱۶❈
ماعرفنا عقل کُل با عشق کامل گفته است
در تحیر جمله دانایان درین بیداستی
چون که محدودی به وهمت هرچه آید حد تست
حد و تحدید و محدد در تو خوش زیباستی
❈۱۷❈
ممکنو واجبشناسینیستممکنبل محال
در ظهور شمس کی خفاش را یاراستی
در سر بازار واجب در دیار ممتنع
ممکن سرگشه را در سر عجب سوداستی
❈۱۸❈
ممکنا لب بند از واجب ز ممکن گو سخن
زانکهممکن وصف ممکن گفتنش اولاستی
بازگو یک شمهیی از وصف و مدح ممکنی
که سوای واجب اندر عشق او شیداستی
❈۱۹❈
مدح این ممکن نه حد ممکنست بل ممتنع
همچنان که حدّ واجب باطل و بیجاستی
آن ولیّ حق وصیّ ممکن مطلق بود
گفته بعضی حاش لله واجب یکتاستی
❈۲۰❈
فرقهایگویند آن نبود خدا بیشک ولیک
خالق اشیا به اذن خالق اشیاستی
گر بود ممکن صفات واجبی در وی عجب
ور بود واجب چرا ممکن بدانگویاستی
❈۲۱❈
گر بود واجب چرا در عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بیمثل و بیهمتاستی
واجب و در عالم امکان معاذالله غلط
ممکن و در عالم واجب چه نازیباستی
❈۲۲❈
ممکن واجبنما و واجب ممکننما
کس ندیده گوش نشنیده عجب غوغاستی
حیرتی دارد خرد درکنه ذاتشکی رسد
خس کجا واقف ز قعر و عمق این دریاستی
❈۲۳❈
باز ماند نه فلک از سیر و اختر از اثر
چون سلاح جنگ را بر جسم خود آراستی
از تکاپو چون عنان پیچد به میدان نبرد
در تزلزل مرکز این تودهٔ غبراستی
❈۲۴❈
درکمندش گردن گردان گردنکش بسی
صفدر غالب هژبر بیشهٔ هیجاستی
شعلهٔ تیغش بود دوزخ بر اعدایش ولی
از برای دوستانش جنّهٔالمأواستی
❈۲۵❈
در صفهیجا چو گردد یکجهتاز بهر رزم
از محّدد شش جهت ان صولتش برخاستی
چون رسد دست یداللهیش بمر تیغ دو سر
گاو ماهی را ز بیمش لرزه بر اعضاستی
❈۲۶❈
هرکه را زر قلب از خلتسرای این خلیل
خلعت یا نار کونی بر قدش کوتاستی
این سیهرو ممکن مدّاح اندر عالمین
چشمدار مرحمت از عروهالوثقاستی
کامنت ها