قاآنی:ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی
❈۱❈
ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی
بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی
با آنکه تو غایب نشوی یک نفس از خویش
خود را نشناسی که چنین یا که چنانی
❈۲❈
تا چند سرایی که چنینست و چنانست
آن را که به جز نام دگر هیچ ندانی
این گرد که بر دامنت از عجب نشسته
آید عجبم کز چه ز دامن نفشانی
❈۳❈
آن را که به تقلید کسان زشت شماری
گر مصحف آرد ز خداوند نخوانی
چون خود همه عیبی چه کنی عیب کسان فاش
بر غیر چه خندی چو تو خود بدتر از آنی
❈۴❈
بر عیب تو چون پرده بپوشید خداوند
ظلمست اگر پردهٔ مردم بدرانی
شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال
بشتاب مگر لاشه به منزل برسانی
❈۵❈
چون همسفرانت همه از خویش گذشتند
انصاف نباشد که تو در خویش بمانی
جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد
تو مانده به صحرای طبیعت ز گرانی
❈۶❈
خوش باش به نیک و بد ایام که ما را
نادیده خبر نیست ز اسرار نهانی
بگشا نظر عقل و ببین صورت مقصود
زیراکهگنجد به عیان راز عیانی
❈۷❈
پرهیز مکن از لقب زشت که موسی
قدرش نشود کاسته از وصف شبانی
ای نفس به پیری نبری را غم یار
کان بار توان برد به نیروی جوانی
❈۸❈
قاآنی اگر مرد رهی بار بیفکن
تا از دو جهان توسن همت بجهانی
در ماتم شاه شهدا اشک بیفشان
زان آب مگر آتش دوزخ بنشانی
کامنت ها