قاآنی:ای مار سیاه جعد جانانی یا تیره شب دراز هجرانی
❈۱❈
ای مار سیاه جعد جانانی
یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست
اهریمن را تو نیز برهانی
❈۲❈
اهریمن اگر نهای چرا پیوست
از تیرهدلی حجاب یزدانی
گر کافر دلسیه نهای از چه
غارتگر دین بلای ایمانی
❈۳❈
نه کافر دلسیه نیی ایراک
پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی
مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
❈۴❈
زندانبان فرشته یی گر چه
خود تیرهتر از فضای زندانی
گه سلسلهسان به دوش دلداری
گه حلقهصفت به گوش جانانی
❈۵❈
گاهی زنجیر عدل داودی
گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم
همخانهٔ آفتاب تابانی
❈۶❈
وامروز سرود درکف موسی
افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک
استاد فسونگران ملتانی
❈۷❈
سیمینزنخ نگار من گوییست
گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری
پیوسته چون حال من پریشانی
❈۸❈
پیرامن لعل دلبری آری
ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان
ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
❈۹❈
گویند ز خلد شد برون شیطان
ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی
همخوابهٔ آفتاب رخشانی
❈۱۰❈
بر عرعر قد کشمری سروم
چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم
چونان بر لاله برگ ریحانی
❈۱۱❈
بسیار خطا کنیّ و معذوری
مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته بستانی است
وان بستان را تو بوستانبانی
❈۱۲❈
بر قامت یار چون سیهزاغان
بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان
ماناکه سیاهچرده لقمانی
❈۱۳❈
بسیار درازی و بسی تیره
در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخنگار و تو در وی
چون حمیری اژدهای پیچانی
❈۱۴❈
اهواز نه روی یار و تو در او
جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی
کاونگ چو کفههای میزانی
❈۱۵❈
آبستن پاک گوهری زانرو
تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاهبختی خصمی
یا هندوی درگه جهانبانی
❈۱۶❈
خورشید سپهر خسروی شاهی
آن کآمده کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون
سر تا به قدم شدست پیشانی
❈۱۷❈
ایکافتگنج و فتنهٔ مالی
وی کاتش بحر و غارت کانی
صد حصن به یک پیام بگشایی
صد سور به یک سلام بستانی
❈۱۸❈
هر فتنه که در زمانه برخیزد
ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری
از عدل به جسم سلطنت جانی
❈۱۹❈
در دولت و ملکت تو نشنیده
کس نام کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود
باقی شد از آنکه در تو شد فانی
❈۲۰❈
فرخنده به بزم همچو فردوسی
سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای کوه الوندی
از جود بلای بحر عمّانی
❈۲۱❈
در بزم چو قلزم سخنگویی
در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان
جا نیست اسیر جسم ظلمانی
❈۲۲❈
درکینتوزی و عافیتسوزی
هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی
در رزم به دل چو سخت سندانی
❈۲۳❈
آن دمکه به تیغکوه البرزی
یعنی که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی
در خونخواری همال گیهانی
❈۲۴❈
در مدح تو ای به مدحتت گویا
الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی
از دانایی به است نادانی
❈۲۵❈
باری چه کم از دعا کنون چون نیست
توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند
با تاج و سریر و مملکت مانی
❈۲۶❈
تا خور یکران بر آسمان راند
چون خور یکران بر آسمان رانی
کامنت ها