قاآنی:دلکی هست مرا شیفته و هرجایی عملش عشقپرستی هنرش شیدایی
❈۱❈
دلکی هست مرا شیفته و هرجایی
عملش عشقپرستی هنرش شیدایی
پیشهاش روز به دنبال نکویان رفتن
شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح پیمایی
❈۲❈
چهگویم دلکا موعظهٔ من بپذیر
ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی
می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر
حیف باشد که تو دامن به گناه آلایی
❈۳❈
دل سودایی من چون شنود این سخنان
به خروش آید و از خشم شود صفرایی
چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر
پر شود چون شکم مردم استسقایی
❈۴❈
قصهها دارم ازین دل که اگر شرح دهم
همه گویند شگفتا که نمیفرسایی
همه بگذار یکی تازه حکایت دارم
که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی
❈۵❈
من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم
دلبری دید دلم رشکگل از رعنایی
شور صد سلسله دل طرهاش از طراری
نور صد مشعله جان غرهاش از غرایی
❈۶❈
راست گویم که مرا نیز بدین زهد و ورع
برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی
گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز
که اگر ماه نیی مه بچه چون میزایی
❈۷❈
دلندانم بهچه مکرش به سوی خانهکشید
میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی
من نشستم بهکناری دل واو مست شدند
مستی آغاز نهادند به صد رسوایی
❈۸❈
دل سر آورد به گوشم که به جان و دل شاه
که مرا در بر این ترک خجل ننمایی
خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز
که مرا وحشت شب میکشد از تنهایی
❈۹❈
این سخن گفت و ز جا جست و به کرسی بنشست
رو به من کرد که کو چنگی و چون شد نایی
خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد
یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی
❈۱۰❈
تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود
ضربگیر اکبری و احمدی و بابایی
هم بگو مغبچهیی چند بیایند و خورند
می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی
❈۱۱❈
هم بفرما که کباب بره و ماهی و کبک
خوش بسازندکه دارم سر بزمآرایی
نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید
جست بربست به خدمت کمر جوزایی
❈۱۲❈
به دلم گفت که ای خواجهٔ با خیل و حشم
خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی
دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر
غم مخور بندگی ماست به از مولایی
❈۱۳❈
پس به من کرد اشارت که چنین نیست حکیم
جستم از جاکه چنینستکه میفرمای
دل بخندید نهانی به من و بار دگر
رو بدوکرد که ای سادهرخ یغمایی
❈۱۴❈
خبرت هستکه اخترشمری فرموده
که به پیرانهسرم بختکند برنایی
همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم
گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی
❈۱۵❈
سادهرو در طمع افتاد ز سلطانی دل
چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی
خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام
خود بفرما بهمنآنروز چهمیبخشایی
❈۱۶❈
گفت هر بوسهکه امروز دهی در عوضش
دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی
ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک
ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی
❈۱۷❈
چون رخت آینهرنگست و خطت شامیچهر
بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی
چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم
تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی
❈۱۸❈
الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او
وانهمه ملککه بخشید ز بیپروایی
گفتم ای دل چهکنی قسمت ما هم بگذار
لاف شاهی چه زنی هرزه چرا میلایی
❈۱۹❈
بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا
چشم دارمکه به آزار دلم نگرایی
طفل پنهان به تفکر که کی آرند کباب
لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی
❈۲۰❈
دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز
برگان درگله و ماهیکان دریایی
شکمشگرم قراقر که هلا طعمه بخواه
مردی از جوع چهکار آیدت این دارایی
❈۲۱❈
او زسودایریاستچو صدفتن همه گوش
گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی
کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت
بسکه چون دایه دلمکرد بدو لالایی
❈۲۲❈
چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم
کهکسی جفت ندیدست بدان یکتایی
نرم چون برکگل از تازگی و شادابی
صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی
❈۲۳❈
دلبرو خفت چو ماری که زند حلقه به گنج
یا بر آنسان که مگس بر طبق حلوایی
گفتم ایدل چو رسد نوبتمنزین خرمن
جهدکن تا قدری کیل مرا افزایی
❈۲۴❈
گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز
وقت آن نیستکه مهتاب بهگز پیمایی
تو برو توبه کن از جرم که با دامن پاک
رخ به خاک قدم شاه جهانبان سایی
❈۲۵❈
خسرو راد محمدشه عادلکه بود
ختم شاهان جهانبان ز جهانآرایی
شهریاری که به مهر رخ جانافروزش
هست خورشید فلک را صفت حربایی
❈۲۶❈
وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب
عقلگفتا ز چه خورشید بهگل اندایی
ایکه در سایهٔ اقبال جهانافروزت
ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی
❈۲۷❈
چه عجب گر ز پی مدح تو یزدان به رحم
دهد اعضای جنین را صفتگویایی
یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک
بخشد اوراق شجر را سمت بینایی
❈۲۸❈
خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا
در قصور صفت ذات تو از دانایی
جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست
اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی
❈۲۹❈
صیت جود تو اگر باد در آفاق برد
همه تنگوش شود صخره بدان صمّایی
ابر مهر تو اگر سایه بهکوه اندازد
همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی
❈۳۰❈
پادشاها تو به تحقیق شناسی که مرا
هست در قاف قناعت صف عنقایی
چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می
دل پر از خون شودم زین فلک مینایی
❈۳۱❈
خانهیی هست مرا تنگتر از دیدهٔ مور
خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی
خسروا از مدد همت و لطف تو کنون
چشم دارمکه به مرسوم قدیم افزایی
❈۳۲❈
تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار
قوهٔ نامیه هر سال چمنپیرایی
رقم نام ترا بر سر منشور خلود
باد در دفتر هستی سمت طغرایی
❈۳۳❈
شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال
زانکه گفتن نتوان شعر بدین شیوایی
کامنت ها