قاآنی:بر دلم صدهزار نیشترست بلکه از صدهزار بیشترست
❈۱❈
بر دلم صدهزار نیشترست
بلکه از صدهزار بیشترست
شرح یک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
❈۲❈
پیکرم آنچنان شدست ضعیف
که نهان همچو روح از نظرست
زین سبب درکفم ز غایت ضعف
خشک چوبی به گاه پویه درست
❈۳❈
لاجرم گاه پویه پندارند
که عصایی به سحر ره سپرست
گر هلال اینچنین ضعیف شود
عاطل از سیر و جنبش و اثرست
❈۴❈
کوه اگر بیند اینچنین آسیب
لرزهاش تا به حشر در کمرست
پیش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شمارهٔ شمرست
❈۵❈
قامتم خم شدست همچو کمان
لیک در پیش تیر غم سپرست
تن افسردهام ز غایت ضعف
چون یکی چوب خشک بیثمرست
❈۶❈
موی از تاب تب بر اندامم
بتر از نیش ناچخ و تبرست
در و بام سرایم از شیشه
راستگویی دکان شیشهگرست
❈۷❈
همه لبریز از آن قبیل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شیشهای که چون کژدم
هیأتش دل شکاف زهره درست
❈۸❈
لاطئی هست کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان ای دریغ محتضرست
❈۹❈
آنچنان لاغرم که پنداری
پوستم زیر و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بیند
فاش گوید که این چه جانورست
❈۱۰❈
حجرهٔ من زمین یونانست
بسکه در وی حکیم چارهگرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چوکام شیر نرست
❈۱۱❈
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجی آقاسی آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
❈۱۲❈
آنکه رایش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربی قدرست
آنکه از مهر و کین او زاید
هرچه اندر زمانه خیر و شرست
❈۱۳❈
جنبش خامهاش چو گردش چرخ
پایمرد صدور نفع و ضرست
لیک سیرش خلاف سیر سپهر
دوست را نفع و خصم را ضررست
❈۱۴❈
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نیک در اوست
از گمان و قیاس و وهم برست
❈۱۵❈
ملکی هست در لباس بشر
کاین خلایق نه لایق بشرست
اگر از خود بُدی فروغ قمر
گفتمیکاو برای و رو قمرست
❈۱۶❈
روی او نیست آفتاب سپهر
لیک چون آفتاب مشتهرست
خامهٔ او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دایهٔ ظفرست
❈۱۷❈
با عتابش که هست مایهٔ مرگ
خون و جان جهانیان هدرست
دل و دستش بهگاه جود وکرم
غارتگنج و آفتگهرست
❈۱۸❈
چون غزالی رمیده از صیاد
حزم او پیش بین و پس نگرست
لطف او روحبخش و روحافزا
قهر او جانستان و جان شکرست
❈۱۹❈
ای بهشت جهانیان که جحیم
زاتش سطوت تو یک شررست
هر سخن کز لبت برون آید
خوشتر از آب چشمهٔ خضرست
❈۲۰❈
جامهٔ شوکت و جلالت را
دیبهٔ نه سپهر آسترست
نوش درکام دشمنت نیش است
زهر درکام دوستت شیرست
❈۲۱❈
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که خداوند دانش و هنرست
گلهها دارد از تغافل تو
لیک دلش از زبانش بیخبرست
❈۲۲❈
هیچ گفتی کهینه چاکر من
مدتی شدکه غایب از نظرست
هیچگفتیکه درکدام محل
به کدامین سراچهاش مقرست
❈۲۳❈
جد پاک تو مصطفی که بقدر
ذاتش از هرچه جز خدای برست
به سرای فلان یهود شتافت
دید چون خستهحال و خون جگرست
❈۲۴❈
زادگان را مگر نه درگیتی
شیوهٔ جد و عادت پدرست
دوشگفتمکه پاکشم چندی
ز آستانتکه از سپهر برست
❈۲۵❈
بازگفتمکه بنده در همه حال
از تولای خواجه ناگزرست
سایه جز پیرویگزیرش نیست
هرکجا کافتاب درگذرست
❈۲۶❈
زبر و زیر زیر فرمانت
تا زمین زیر و آسمان زبرست
کامنت ها