قاآنی:که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
❈۱❈
که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
که لب گشود ندانم که از حلاوت او
به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
❈۲❈
دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
❈۳❈
حدیث عش مگر رفت بر زبانکسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
❈۴❈
زُکام خواجه گواهی بدین دهد گویی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
❈۵❈
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
❈۶❈
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی که محفل تهی ز اغیارست
❈۷❈
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بیزبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
❈۸❈
خموش گویا خواهی به چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک کتاب گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
❈۹❈
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس گیرد
که او به خوی بد خویشتن گرفتارست
❈۱۰❈
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسهایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
❈۱۱❈
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستینافشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
❈۱۲❈
ز عشق دمزن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشقکار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
❈۱۳❈
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست میروی و راه سخت در پیشست
تو سنگ میزنی و آبگینه در بارست
❈۱۴❈
هرآن سخنکه نگویی ز عشق هذیانست
هر آن کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردیکشان میخوارست
❈۱۵❈
بکفش پارهٔ دردی کشان نمیارزد
سریکه بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
❈۱۶❈
ز بیخودی نفسی بیریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری کجی منقارست
❈۱۷❈
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
بهغیر خواجه که نقش دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
❈۱۸❈
همین نهتنها مردمگیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
❈۱۹❈
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکهگامی محکم شود به مرکز عشق
به گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
❈۲۰❈
حکیم گوید این نطفهای که گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
❈۲۱❈
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع جبارست
مرا گمان کهحکیم این سخن به تعمیه گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
❈۲۲❈
مگر ز خواجه شنیدمکه هست روح دگر
که نام هر نسبت هستی بدهر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
❈۲۳❈
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
کهکارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم هستی است و انچه گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
❈۲۴❈
مگر نهخانهٔ ششگوشهای که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه کاه چنان در جَهَد به کاه ربا
چو عاشقی که هواخواه وصل دلدارست
❈۲۵❈
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس
که داند آنکه شکار مگسکند تارست
نه آب و گل ز پی لانه آوررد خَطّاف
چنانکه گویی از دیرباز معمارست
❈۲۶❈
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه کیت بار داد و گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
❈۲۷❈
ولای خواجه مرا بیزبان سخن آموخت
زبان شمع فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
❈۲۸❈
به حق هر آنکه یکی قطرهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
❈۲۹❈
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع
نبیند آنکه به پیشش نشسته بیدارست
نپرسی این همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این چه شکل و مقدارست
❈۳۰❈
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این همه دستان که میزنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
❈۳۱❈
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر کرم کردگار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
❈۳۲❈
خدا و او بهم اینگونه عشق میورزند
که کس نداند که عاشقست و که یارست
بدان رسیدهکهگیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پردهپوش و ستارست
❈۳۳❈
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
❈۳۴❈
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامهاش گهربارست
کامنت ها