قاآنی:دوشینه چونکشید شه زنگ لشکرا سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
❈۱❈
دوشینه چونکشید شه زنگ لشکرا
سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفید روز بپرید از آشیان
زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا
❈۲❈
تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو
تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا
چونان شبی درازکه پنداشتی قضا
یکره بریده نافش با روز محشرا
❈۳❈
افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل
چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا
گفتی فرشته است به بالای اهرمن
روشن فلک فراز هوای مکدرا
❈۴❈
گردون پرستاره برآن قیرگون هوا
چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا
یاگفتئی بهکین تهمتن به سر نهاد
پولادوند دیو زراندود مغفرا
❈۵❈
وز اختران معاینه دیدمکنار چرخ
زانگونهکز قراضهٔ زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من
بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا
❈۶❈
کز در صدای سندان برخاستکانچنانک
پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا
گفتم هلاکییءکه به در حلقه میزنی
گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا
❈۷❈
برجستم و دویدم و در راگشود و بست
کردم سلام و تنگکشیدمش دربرا
بوییدمش دمادم موی مجعدا
بوسیدمش پیاپی قند مکررا
❈۸❈
هر غمزهاش به جانم صد جعبه ناوکا
هر مژهاش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه خان مجسما
وز پای تا به سر همه روح مصورا
❈۹❈
بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش
وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا
بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود
وین حرف شد یقینکه به نی هست شکرا
❈۱۰❈
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او
از بهر خویشکردم بالین و بسترا
بیشمع و بیچراغ ز روی منورش
شد همچو روز روشن بزمم منورا
❈۱۱❈
آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل
چون چهره برفروزد خورشید خاورا
گفتم بهلکه عود به مجمر در افکنم
شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا
❈۱۲❈
گفتا بهعود و مجمر حالی چه حاجتست
با زلف و چهر من چهکنی عود و مجمرا
ماگرمگفتگوکه برآمد ز آسمان
ابری سیاه تیرهتر از جانکافرا
❈۱۳❈
گفتیکه دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستین همه پر در وگوهرا
هر در وگوهریکه فروریخت در زمان
شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا
❈۱۴❈
جادوستگفتئیکه به نیرنگ و جادویی
کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختیان مستکهکف برلب آورند
توفید و ریختکف ز دهانش بر اغبرا
❈۱۵❈
گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیدهکس
در قلزمی معلق دیوی شناورا
سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچکس
نارست بیسفینهگذشتن به معبرا
❈۱۶❈
گفتمکنون چه بایدگفتا شراب ناب
زان میکهچون سهیل درخشد به ساغرا
آوردمش به پیش شرابیکهگفتئی
جان راگرفتهاند به تدبیر جوهرا
❈۱۷❈
زان میکهگر برابر آبستنی نهند
بینند روی بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ریختم از نای بلبله
وز حلق بط فشاندم خونکبوترا
❈۱۸❈
او مست جام میشد و من مست چشم او
یاللعجبکه مستی من بدفزون ترا
آری شراب را بود ار صد هزار شور
با شور عشق یار نباشد برابرا
❈۱۹❈
باری ز هرکران سخنی رفت در میان
زان سانکه هست رسم حریفان همسرا
تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود
هم زان قبلکه مهتری از حالکهترا
❈۲۰❈
گفتا چهمیکنی و چسانی و حال چیست
مسکینی از جفای جهان با توانگرا
گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل
خنثاست بختمنکه نه ماده است و نه نرا
❈۲۱❈
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم
خشنودم از زمانه برزق مقدرا
لیکن به حکم آنکه ضرور است اکتساب
آهنگ پایبوس ملک دارم ایدرا
❈۲۲❈
گفتا به فصل دیکه سخن بفسرد بهکام
گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا
حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو
نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا
❈۲۳❈
فصلی چنینکهگویی از برفکوهسار
ز استبرق سفید به سرکرده چادرا
فصلی چنینکهگوییکردند تعبیه
تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا
❈۲۴❈
بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم
چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه دارای روزگار
نهراسم از نسیم دی و باد آذرا
❈۲۵❈
گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا
گیرم فسرده آب بود نوک نشترا
ایدون به پشتگرمی الطافکردگار
در یخ چنان رومکه در آتش سمندرا
❈۲۶❈
گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه
گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار
بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا
❈۲۷❈
گفتا جز این دو هیچ ضرور استگفتمش
یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا
ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند
اسباب راه یکسرهگردد میسرا
❈۲۸❈
گفتا به قرضکس ندهد یک قراضه زر
بس تجربتکه رفته درین باب مرمرا
اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل
لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا
❈۲۹❈
گر خدمتی امیر بفرمایدت بری
در نزد اولیای خدیو مظفرا
فرضافتدشکههرچه توخواهی ببخشدت
از شوق خدمت ملک ملک پرورا
❈۳۰❈
گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار
ایدون وسیله باید راوی سخنورا
گفتاکه بهتر از اسدالله خانکه هست
درگوش میرگفتش چون سکه برزرا
❈۳۱❈
خانیکهصیتجود وسخایش بهشرقوغرب
ساریست چون فروغ مه و مر انورا
در زورقیکه دم زنی از حزم و عزم او
اوکار بادبانکند اینکار لنگرا
❈۳۲❈
وصف حلاوت سخنش چون رقمکنی
نبود عجبکه خامه بچسبد به دفترا
از شش جهتگریخت نیارد عدوی او
مانند مهرهییکه درافتد به ششدرا
❈۳۳❈
مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او
ورنه سببکدامکه چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقای او
زیراکزین بتر نتوان یافتکیفرا
❈۳۴❈
صدرا امیر دیوان دانمکه با تواش
صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
چون یک روان پاک بود در دو پیکرا
❈۳۵❈
با خلق روزگار چنان مهربان بود
کاورا دعاکنند به محراب و منبرا
دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی
کاریکه او نمود درین مرز وکشورا
❈۳۶❈
ملکیگشود و مملکتی را نمود امن
بیزحمت سیاست و بیرنج لشکرا
چونموسیکلیم بهیک چوبدستکرد
ملکی ز ملک مصر فزونتر مسخرا
❈۳۷❈
ماران فتنه خورد بیکره عصای او
ناگشته چون عصای کلیمالله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود
نامش نبیکه هست نبیسان بهگوهرا
❈۳۸❈
آزادکردهٔکرم اوست هرکه هست
چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا
با عدل او عجب نهکه زالی چو آفتاب
با طشت زر به باختر آید ز خاورا
❈۳۹❈
اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرجکرد
از بهر نیکنامی شاه فلک فرا
هرکسکند ذخیره زر و سیم وگنج و مال
او را بود ذخیره شه مهرگسترا
❈۴۰❈
ایدونگواه عدل وی این داستان بس است
کاید بهگوش خلق حدیثی مزورا
کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه
گمگشت بارگیری بارش همه زرا
❈۴۱❈
هر دزد و هر طریدهکه دیدش به رهگذار
گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا
غیر از رضای شاهکه جوید به جان و دل
آید به چشم هردو جهانش محقرا
❈۴۲❈
درگفت مینیاید القصه آنچهکرد
او ازکمال و قدر در این بوم و این برا
یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی
در حق من شود همهکامم میسرا
❈۴۳❈
تا خود چه میشودکه من از یککلام تو
یک عمر بر حوایجگردم مظفرا
تا رسم در زمان بود ازگفتههای نغز
تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا
❈۴۴❈
بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان
دولت جوان و حکم روان یار در برا
نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین
حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا
کامنت ها