قاآنی:از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر من پاسدار آنک آن مه کند گذر
❈۱❈
از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر
من پاسدار آنک آن مه کند گذر
هردم به خویشتنگویان به زیر لب
کایدون شب مرا طالع شود سحر
❈۲❈
بربوی آنکه کی خورشید سر زند
میرفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
❈۳❈
بس فکرها که کرد اندر دلم گذار
بر طمع اینکه یار بر من کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض
از سیر دم به دم بساگونگو صور
❈۴❈
تمثالهای نغز باروی تابناک
آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشستهاند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
❈۵❈
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی
بهرام تفته رخ چون ترک کینهور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به کف این طیلسان بسر
❈۶❈
ماهی و گاو را جایی شده مقام
خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بیدانه و سُروی
همکژدم و کمان بیچشم و بی وتر
❈۷❈
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف
آن رامح این بهعزل آن ساکن این بپر
گردان بنات نعش گرد جدی چنانک
افلاک را مدار پیرامن مدر
❈۸❈
گفتیکه آسمانگردیده آسکون
زو ماهیان سیم آورده سر بهدر
یا نی یکی ارم آکنده از سمن
یا نی یکی صدف آموده از دُرر
❈۹❈
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تاکی زمان هجر آید همی بهسر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
❈۱۰❈
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا
آسیمه سر دوان رفتمش بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس
هم با خیال یار اندر سرم بطر
❈۱۱❈
با خوف و با رجا گفتم کیی هلا
کاین وقت شب گذشت نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به کین
باری کهیی چهیی بنمای و برشمر
❈۱۲❈
با خشم گفت هی هوش حکیم بین
کا-هاز آشنا نشناسد از دگر
بگشای در مایست تا بنگریکهکیست
ای دلت منتظر ای جانت محتضر
❈۱۳❈
در باز کردمش حیران و تن زده
تا بنگرم که کیست آن دزد خانهبر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم
دیدم که بود یار آن ترک سیمبر
❈۱۴❈
از شوق مقدمش چرخی زدم سه چار
میخواست از تنم کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخبخ درآ درآ
ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
❈۱۵❈
بردمش در وثاق گفتمش از وفاق
هان برفکنکله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری
زان چهر دلستان آن زلف دلشکر
❈۱۶❈
گفتی طلوعکرد در آن فضای تنگ
یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار
چهرش به روشنی آشوب کاشغر
❈۱۷❈
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه
این ماه سرو چرخ آن سرو ماهبر
از زلف خم بهخم یک شهربند ه دام
از چشم باسقم یک دهر شور و شر
❈۱۸❈
سنگیش در بغل باغیش در رخان
کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک بدخش لعل خط یک تتار مشک
لعلی گهرفشان مشکی قمر سپر
❈۱۹❈
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن
گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل
جبریل را بودگر اهرمن به بر
❈۲۰❈
چشمش گه نگه گفتی که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشین از پای تا به سر
❈۲۱❈
شاید که تاجری از شرم پیکرش
در پارس ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
❈۲۲❈
داری به چهر من تاکی نظر هلا
برخیز و برفکن درکار می نظر
بینقل و بینبید دل را رسد حزن
بیجام و بیقدح جان را بود خطر
❈۲۳❈
گرچه بودگنه مندیش و می بده
با فضل کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش
زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
❈۲۴❈
زان میکه مور ازو گر قطرهیی خورد
در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می که گر فروغش افتد به شورهزار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
❈۲۵❈
زان می که جسم ازو یکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
❈۲۶❈
چون خورد ساغری پر کرد دیگری
بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
❈۲۷❈
بگذشته زان که مرد اندر طریق فقر
مقبولتر بود چندانکه بیخبر
مظور چون یکیست از این همه برون
با این رمه چری تاکی به جوی و جر
❈۲۸❈
تن خانه فناست ویران شدنش به
جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال
درکیش بیدلان مستی بود هنر
❈۲۹❈
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو
زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی
بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
❈۳۰❈
از خویش درگذرگر یار بایدت
تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوهگاه دوست بود توشد حجاب
این پرده برفکن آن جلوه درنگر
❈۳۱❈
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا
گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین
وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
❈۳۲❈
زین چار مادرت باید گریختن
خواهیمسیحوش گر رفت زی پدر
هرکس طلب کند با یار خرگهی
وصل مدام را در شام و در سحر
❈۳۳❈
سودای عم و خال دارد همی وبال
برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای
آزادگان زنند با آفتاب بر
❈۳۴❈
وارسته در جهان دانیکنون کی است
مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد
گیهان داد و دین دنیای فال و فر
❈۳۵❈
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ابر نازل به خار و گل
فیضشچو نور مهر شاملبه خشک و تر
❈۳۶❈
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق
از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوهکرد
تأیید آسمان در کسوت بشر
❈۳۷❈
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک
امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل
وز باد مهر او گل روید از حجر
❈۳۸❈
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت کلکش قویترست
از رمح سام یل از تیر زال زر
❈۳۹❈
او قطب وقت و دهر گردان بهگرد او
چونان نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان
جان با ولای او نهراسد از سفر
❈۴۰❈
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هرچه حکم اوست اذعانکند قدر
آنجا که قدر اوست گردون بود زمین
آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
❈۴۱❈
با عزم ثاقبش صرصر بود گران
با رای روشنش انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
❈۴۲❈
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان
آنجاکهکلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
❈۴۳❈
کلب هگثث «- است تا روز وایسیا
میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
❈۴۴❈
ایدونکه درکف یزدان ودیعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست چون منی ، هشیار نکته دان
در عهد چون تویی بردن چنین خطر
❈۴۵❈
با آنکه در سخن همواره کلک من
ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
❈۴۶❈
ارجو که جود تو آسوده داردم
از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمین بود از آب و گل ثمر
❈۴۷❈
جان عدوی تو از اشک دیده گل
جاه حبیب تو از اوج ماه بر
کامنت ها