قاآنی:ای زلف تیره سایهٔ بال فرشتهای یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
❈۱❈
ای زلف تیره سایهٔ بال فرشتهای
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای
یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
❈۲❈
بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای
بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشتهای
❈۳❈
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافهای
دامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهای
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زندهدلان درنوشتهای
❈۴❈
برگشتهای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشتهای
بی کلفت مضار به بس قلب خستهای
بیزحمت محاربه بس خلق کشتهای
❈۵❈
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشتهای
از عود نردبانی از آن پایه پایهای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشتهای
❈۶❈
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانهایست که در دام هشتهای
یا تخم فتنهایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشتهای
❈۷❈
چون سبز کشتهایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشتهای
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشکفروشان گذشتهای
❈۸❈
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
❈۹❈
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کاویدن همی چو گلچین دامن فرازنی
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
❈۱۰❈
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هرلحظه خویش را به رخ دلربا زنی
❈۱۱❈
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برو می قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
❈۱۲❈
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
❈۱۳❈
دلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
❈۱۴❈
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
❈۱۵❈
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
❈۱۶❈
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
❈۱۷❈
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بستهای
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
❈۱۸❈
حالی مرا عنان تحمّل رود ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
❈۱۹❈
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
❈۲۰❈
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
❈۲۱❈
نی نی چو من مدیح جهاندارگفتهای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
❈۲۲❈
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
❈۲۳❈
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محرابوار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
❈۲۴❈
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
❈۲۵❈
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
❈۲۶❈
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
❈۲۷❈
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رومی نهم چو باد بههر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
❈۲۸❈
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
❈۲۹❈
از بس به گونه تیره و در حمله خیرهای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
❈۳۰❈
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
طرارهای به سیرت و جزارهای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
❈۳۱❈
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
❈۳۲❈
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
❈۳۳❈
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
❈۳۴❈
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطهور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
❈۳۵❈
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
❈۳۶❈
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
❈۳۷❈
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
❈۳۸❈
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزهایست کش آژیده در سُمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
❈۳۹❈
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
❈۴۰❈
با بخت حملهاش را گویی توافقست
با فتح پویهاش را مانا تلازمست
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
کامنت ها