قائم مقام فراهانی:جلایر رفت و برخود کرد واجب که گیرد پول و بدهدشان مواجب
❈۱❈
جلایر رفت و برخود کرد واجب
که گیرد پول و بدهدشان مواجب
عمر را، هم سفر با خویش کرده
عجب ها زان سبیل و ریش کرده
❈۲❈
بشارت باد! کان سنی نجس رفت
سری کو آمد اندر زیر فس رفت
ز فس یک منگله آویز کرده
جهانی را عفونت خیز کرده
❈۳❈
چو اول منزلش مشکین جق آمد
عمر را میل نان و قاطق آمد
جلایر بستد از دهقان لواشی
ز ماش و لوبیا آورد آشی
❈۴❈
عمر زان گونه یورش بر طبق کرد
که دهقانی معاوی را دمق کرد
پس آن گه رو به جام آب آورد
که نتوان تشنگی را تاب آورد
❈۵❈
عطش ساکت نشد از جام و کوزه
سر اندر جو فرو شد تا به پوزه
خورش نفاخ و آن پر خوار گستاخ
صداها آیدش هر دم ز سوراخ
❈۶❈
چو با اصحاب تا فرسنگی آمد
ز ناقوسش صدای زنکی آمد
همانا مهره را در طاس انداخت
به ریش خویش، آن خناس انداخت
❈۷❈
ز درد دل فغانش بر سما شد
بگفت آه! این بلا از لوبیا شد
علاجم کن جلایر جان که مردم
که جان بر مالک دوزخ سپردم
❈۸❈
طبیبی گر بدی با یک اماله
نمودی چاره های آن نواله
غلط کردم که از این آش خوردم
ز آش لوبیا و ماش مردم
❈۹❈
بود دست من و دامانت ای دوست
اگر دستوری آید دست، نیکوست
چو میراث است دستور از خلیفه
که تفصیلش رسید از بوحنیفه
❈۱۰❈
ولی آن شیشه لحمی بود و آبم
اگر میرم که وصل او نیابم!
اگر آن شیشه بر دستم فتادی
همین سدی که بستم می گشادی
❈۱۱❈
بگفتم: کو طبیب و کو دوائی
کجا شیشه بود در ، هم چو جائی؟
حکیم باشی به اردو ماند و شیشه
هر آن جا خرس باشد هست بیشه
❈۱۲❈
بگفتا یک سواری چست و چالاک
به اردو گر رود از بهر غمناک
رساند شیشه دستور زودی
که شاید سده از ریشم گشودی
❈۱۳❈
سواری پس فرستادم به اردو
که پیدا گر تواند کرد هر سو
بشد پیدا چو کرده او تلاشی
به جیب نوکر حکیم باشی
❈۱۴❈
حکیم باشی شنید این های و هو را
تفحص کرد چون احوال او را،
بگفتا: شیشه هست اما به کار است
چه گونه می دهم گر جان سپار است،
❈۱۵❈
مگر دینار نقدی ریزیم مشت
به شیشه پس توانی برد انگشت
فرستم آدم و خفته کنندش
اگر زر نیست کردم ریشخندش
❈۱۶❈
بگفتا :این مگو خرس بزرگ است
به حیله رو به، اما شکل گرگ است
تعارف داند و چربی زبانی
ز سودایش نه سود و نه زیانی
❈۱۷❈
عمر گر ، به شود، بدهد ترا اسب
عربی زاده تازی خوب و دل چسب
فرستاد این و دادم زود حالی
که بد حال است دیگر کو مجالی؟
❈۱۸❈
دو درهم کن غذایش را معین
که باشد این عمر شکل برهمن
بگفتا: آدمم دارد وقوفی
که خواهد داد او را سفونی
❈۱۹❈
ولی یک من نمک با مشگکی آب
بر او ریزد کند پس اندکی خواب
دو ران ماده گامیش کهن سال
خورانندش غذا چون هست بد حال
❈۲۰❈
پس آن گه حال فورا باز گویند
که گر این چاره نبود چاره جویند
برنجی شیشه ای بودی سه پاره
به هم چون وصل شد گشتی مناره
❈۲۱❈
نهاد آن بوق بر سوراخ خیکش
بر او می ریخت پس آبی ز دیگش
چو پر شد مشگش، از حلقش به در شد
سبیل و ریش و سر تا پاش تر شد
❈۲۲❈
غرض اعجوبه ای بود این حکایت
که رفت از حال نحس او روایت
کامنت ها