قائم مقام فراهانی:جلایر غم مخور چون شه کریم است تو گر یک ذره ای لطفش عمیم است
❈۱❈
جلایر غم مخور چون شه کریم است
تو گر یک ذره ای لطفش عمیم است
دعایش ذکر لب کن صبح تا شام
ثنای او ترا شیرین کند کام
❈۲❈
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا در گردش است این چرخ گردون،
کنی حاصل همه آمال او را
مساعد بخت و هم اقبال او را
❈۳❈
حسودش را خدایا در به در کن
به ذلت قوت او خون جگر کن
گرفتم حمد و نعت و شاه از سر
بقایش خواستم از حی داور
❈۴❈
پی مقصود رفتم سوی بازار
برآوردی بشد بر خرج انبار
چه بعضی قرض و خرج دیگرم بود
که باید بر دو صد آن قدر افزود
❈۵❈
هر آن اسباب و اموالی که بودم
به نازل قیمتی بیعش نمودم
بدادم قرض مردم از کم و بیش
که بیرون آیم از این هول و تشویش
❈۶❈
فرستم بر عراق اطفال دیگر
جلایر زاده های زار و مضطر
طلاق زوجه تبریز داده
نشد راضی رود با بنده زاده
❈۷❈
تدارک از کم و بیشی به مقدور
نمودم از برای این ره دور
رسید انعام شه زاده محمد
که بادا حافظش یزدان زهربد
❈۸❈
طلب کردم دو سهم انعام دیگر
که زاده ره کند این زار مضطر
بگفتندم به خوی گشته حواله
وصولش گر کنی با آه و ناله
❈۹❈
نمودم عرض در خوی نیست پولی
زنندم هم چو طفلان از چه گولی؟
امیرزاده به نزد شاه رفته
نیاید او به خوی این ماه و هفته
❈۱۰❈
رفیقان چو روند می مانم آن جا
وصولش کی شود؟ خوی هست بی جا
که میرزا موسی خان میر حاج حجاج
روند از خوی همه افواج افواج
❈۱۱❈
جلایر ماند آن جا زار و حیران
چه خواهد کرد با حال پریشان؟
بفرمودند کن موقوف امسال
به حج آینده رو با مال و اموال
❈۱۲❈
مخور غم آن چه نازل بیع کردی
مضاعف شه رساند، نیست دردی
همین انعام گیر و خدمت شاه
روان شو، کارتو، گردیده دل خواه
❈۱۳❈
چه فرموده جلایر را شه از جود
کنی راضی فرستی خدمتم زود
که سگ کم برده در نخجیر گاهش
توئی چون صید افکن کلب راهش
❈۱۴❈
شکارست و وجود تو ضرورست
که کلب پیرگاهی پر غرورست
چرا بی هوده گردی گرد هر کار
سگیت بهترست از مردم آزار
❈۱۵❈
برو تکمیل نفس خویشتن کن
زبد بگذر، به خوبی زیستن کن
نه هر کس حج رود مقبول باشد
مگر آن مرد ره معقول باشد
❈۱۶❈
بداند شرط آن کوی و حرم چیست
ندیدم من مگر آن محترم کیست!
هزاران شرط دارد غیر اسلام
ندانم بیش کردن بر تو اعلام.
❈۱۷❈
نبی فرمود و در قرآن عیان است
مسلمانی اگر جوئی همان است
برو آداب کوی دوست را دان
پس آن گه جان براهش ساز قربان
❈۱۸❈
طواف کعبه کن ز آن روز حاصل
که زآدابش نباشی هیچ غافل
مرو چون اشتران پر بار و خاموش
برو آن روز کامد بر سرت هوش
❈۱۹❈
تو که نیک و بد از هم فرق ناری
قدم در کوی جانان چون گذاری؟
به خود منگر که مقصود تو در اوست
بکن فرق سخن چون مغز از پوست
❈۲۰❈
تو گر دوری از او، او هست نزدیک
چو گردی دور، چشمت هست تاریک
برو داروی بینایی بکن چشم
مگیر از این سخن بر هیچ کس خشم
❈۲۱❈
که در این کوچه های پیچ در پیچ
به جز سودا دگر نبود ترا هیچ
کامنت ها