قائم مقام فراهانی:جلایر چند مغموم و حزینی به بیت الحزن با غم هم نشینی؟
❈۱❈
جلایر چند مغموم و حزینی
به بیت الحزن با غم هم نشینی؟
چو مرغی بینمت پرها شکسته
به بند غم دو پایت سخت بسته
❈۲❈
به زندان غمت محبوس بینم
ز عمر و زندگی مایوس بینم
غذایت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دایم به سر شد؟
❈۳❈
نشینی تا به کی تنها شب و روز
کجا آید ترا آن صبح فیروز؟
ز پروانه طریق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز
❈۴❈
چرا دائم فلک با تو به کین است
به هر آزاده ای گویا چنین است؟
چه خوش گفت این سخن را نکته دانی
طبیبی، حاذقی، شیرین زبانی
❈۵❈
که من خوی جهان را می شناسم
سرشت آسمان را می شناسم
«فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است»
❈۶❈
«به دل ها بی سبب کین دارد این زال
نه دین دارد نه آئین دارد این زال»
بگو: اندوهت آخر از چه چیز است
که خون دل ز چشمت چشمه خیزست؟
❈۷❈
تو که دائم ثنا گستر به شاهی
چو باشد لطف شه، دیگر چه خواهی؟
به بزم خلد آئینش شب و روز
مشرف می شوی ای روز فیروز
❈۸❈
تفقدها از آن خسرو به بینی
چه غم داری که در کنجی نشینی؟
اگر داری شکایت از زمانه
مترس و عرض کن با یک فسانه
❈۹❈
که شه باب امید و مرحمت هست
چو کردی عرض، ز آن غم ها توان است
به هر جا در بمانی دست گیرست
چرا که قلب پاک او منیرست
❈۱۰❈
بباید عرض و درد خویش گفتن
که دیده درد از درمان نهفتن؟
بگو: آخر به هر دردست درمان
چرا داری حواس خود پریشان؟
❈۱۱❈
ندانی این جهان بی اعتبارست
نه در کارش کسی را اختیارست؟
بباید ساخت با او گر نسارد
عتابش بیش و کم گاهی نوازد
❈۱۲❈
به بین جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد
جواب ما صوابی ار تو داری
بگو: ورنه مکن این قدر زاری
❈۱۳❈
بلی انصاف این است آن چه گفتی
سخن را چون در ناسفته سفتی
دلی خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جیحون
❈۱۴❈
گهی بارم دهد دربار شاهی
گهی محروم سازد بی گناهی
به سر داده است عشق خدمت شاه
ولی محروم دارد گاه و بی گاه
❈۱۵❈
ازین محرومیش دل ریش و زارست
که این ظلمی به او از روزگارست
کامنت ها