قائم مقام فراهانی:جلایر: بر دعا ختم سخن کن ثنای شاه در هر انجمن کن
❈۱❈
جلایر: بر دعا ختم سخن کن
ثنای شاه در هر انجمن کن
اگر حد ثنای او نداری
بقایش خواه از قیوم باری
❈۲❈
خداوندا وجودش از مکاره
نگه داری ز آسیب ستاره
همه آمال اورا کن میسر
به حق شافع صحرای محشر
❈۳❈
حسودش دل غمین خونین کفن باد
به عالم خوار در هر انجمن باد
جلایر: هر که دولت خواه باشد
به او خوبی خدا هم راه باشد
❈۴❈
چه غم داری ثناخوانی تو بر شاه
ز لطف شاه کارت هست دل خواه
جلایر: نظم خوش رفتار آور
سخن چون لولو شهوار آورد
❈۵❈
در ناسفته پر کن دامن خویش
نثار راه شه کن از کم و بیش
حکایت کن یکی از عقل و از جهل
کجا عاقل شمرده جهل را سهل
❈۶❈
اگر قابل نباشد ذات انسان
یقین بدتر بود از جنس حیوان
اگر تخم گلی در شوره زاری،
بکاری گل نیارد غیر خاری
❈۷❈
اگر خور شد مربی بهر اشیا
به شوره زار سعیش هست بی جا
به جز خاری نروید از زمینش
خبیثان را خبیث است هم نشینش
❈۸❈
نبات از روی ریشه سبز گردد
ز اصل خویش هرگز برنگردد
گذر زین نقل و روسوی قلمرو
مگو از کهنه، نظمی ساز ازنو
❈۹❈
همه اهل قلمرو جامه صد چاک
ز ظلم عامل بی شرم و بی باک
کلانتر با همه عمال و عباد
به اردو آمده با شکوه و داد
❈۱۰❈
به خاک پای شه کردند عرضی
چه عرضی؟ چون که بود از جمله فرضی
که صیت عدل تو از مه به ماهی
رسیده داده احکامت گواهی
❈۱۱❈
نه ما از جمله اخلاص کیشیم
دعا گوییم و از خدام پیشیم
نه ما یک سر وظیفه خوار شاهیم
همه خدمتگزار و بی گناهیم
❈۱۲❈
دعا گوئیم بر ذات شهنشاه
همه روز و همه سال و همه ماه
شهنشه داده بر کل اختیارت
عدالت هست در عالم شعارت
❈۱۳❈
رعایا و برایا راضی از شاه
نموده دست ظلم از جمله کوتاه
عطار کردی به هرکس یک قراری
بدادی ز اقتضای ملک داری
❈۱۴❈
ولایت را سپردی بر برادر
که بودی هم چو جان پیشت برابر
به زیر حکم او فرمان ندادی
در عدل و کرم برما گشادی
❈۱۵❈
همه شاکر، دعا گو، شاد گشتیم
به ظاهر از ستم آزاد گشتیم
یکی از نوکران آشتیانی
که دارم شکوه ها زان داستانی
❈۱۶❈
رئیسش ساختی بر پیر و برنا
ز حکمت گشت او بر ما توانا
شبان شد برغنم خوش گرگ پیری
ز حق بیگانه وز شیطان دلیری
❈۱۷❈
لباس میش در بر گرگ عاصی
خلایق ایمن از او بی هراسی
چو فرصت یافت دندان تیز کرده
به قصد مال و جان صد خیز کرده
❈۱۸❈
چو خیزد کبک، پیش او شود مات
شنیدستی زمن این را به کرات
به خون بی گناهان دسترس شد
زنخوت مست گشت و خود عسس شد
❈۱۹❈
خیانت بر ولی نعمت نموده
در ظلم و ستم یک سر گشوده
قرار آن چه بدادی از ره جود
به هر یک باب عدلی گشته مسدود
❈۲۰❈
شر و شلتاق کارش صبح تا شام
گروهی نزد او هم مفسد و خام
سرانجام خلایق آخر کار
زهم باشید آن میشوم غدار
❈۲۱❈
تو مپسند ای شها این بدعت نو
که دزدی حکم راند بر قلمرو
نداند نام ام و باب و خویشش
ندارد شرم این است، رسم و کیشش
❈۲۲❈
به حق آن خدای ذات بی چون
که از امرش به گردش هست گردون،
به عرض و داد ما رس از عدالت
بدار اندیشه از روز قیامت
❈۲۳❈
چون بشنید این سخن آن شاه عادل
تمیزی داده حرف حق ز باطل
ز خویشان بود یحیی خان در این گاه
برابر ایستاده خدمت شاه
❈۲۴❈
بشد حکمش که آن زشت دغل را
به اردو آورد آن پر خلل را
رقم صادر شد و گشت او روانه
همی پیموده ره روز و شبانه
❈۲۵❈
همدان نارسیده این حکایت
شنید او از بدایت تا نهایت
چو مجرم بود خوفش در دل افتاد
ز فکر و غصه چو خر در گل افتاد
❈۲۶❈
پس آن گه باز از خامی فراری
ز بدبختی نموده اختیاری
ره امید را گم کرده یک سر
برفت اندر بروجرد از ملایر
❈۲۷❈
حسام السلطنه آگه زکارش
پریشان دید یک سر روزگارش
بگفت: ای بی خبر بدبخت بدکار
نداری هیچ ازین کردار خود عار؟
❈۲۸❈
کس از امیدگاه خود گریزد
که خون خود به دست خود بریزد؟
خلایق را پناه و ملجاء آن جا
فرار تو حقیقت هست بی جا
❈۲۹❈
که یحیی خان رسیدش پس ز دنبال
بدیدش شومی و بدبختی حال
بگفت: ای نابکار خائن شاه
چرا گشتی ز احسان ها تو گم راه؟
❈۳۰❈
ندیدم چون تو کافر نعمت ای مرد
ز مولا رو مگردان زود بر گرد
اگر تو تشنه ای این ره سراب است
محال است آب وسعیت ناصواب است
❈۳۱❈
به جز نیکی و احسان ها چه دیدی
که چون دیوانگان از او رمیدی؟
ندانی عظم و شحم و پوست و مویت،
از این پرورده شد لعنت به رویت!
❈۳۲❈
فراموشت شد این الطاف یک بار
که روگردان شدی در آخر کار؟
همه دیدند و دانندت چه بودی؟
به آذربایجان چون پا گشودی
❈۳۳❈
کنون چون طاغیان گم راه و سرمست
دم شیر ژیان بگرفته در دست
به خون خویش آلودی تو دستت
زیان کاری نه سودست این که هستت
کامنت ها