قائم مقام فراهانی:جلایر را در آن درهای مکنون تو دامن ها ز بحر فکر بیرون
❈۱❈
جلایر را در آن درهای مکنون
تو دامن ها ز بحر فکر بیرون
دبیر و عاملان پادشاهی
ز خوف و انفعال و روسیاهی،
❈۲❈
سر رشته به روسان داده یک بار
گسسته جملگی را پود هم تار
نموده عرض کاین تقصیر ما نیست
امین الدوله دربار شه کیست؟
❈۳❈
چو ما را نیست در کار اختیاری
بدون اذن او سازیم کاری
یقین کردم که باشد او خبردار
چو وی را کرده ای بر جمله مختار
❈۴❈
ندانستیم کان بودست در خواب
که بر این آتش حربی زند آب
بزد بر آتش آب و مشتعل شد
بداند شه که باید منفعل شد
❈۵❈
گنه کاری تمارض خانه خواهد
جهانی را چرا در غم نشاند
چنین کاری ندارد هیچ کس یاد
چو تیراز شصت شد، بی جاست فریاد
❈۶❈
همه دانیم کاشوب دگر شد
شکست این صلح و جنگ روس سرشد
بود امر از شهنشه دست کوتاه
خدا داند نباشد عرض دل خواه
❈۷❈
بفرمود این چنین شاه جهان دار
که ای بدبخت خلق زشت کردار
کشم گر جمله را یک سر سزاوار
کدام از بنده سر زد این چنین کار؟
❈۸❈
ولی دانست نفس الامر چون شد
زاهمال که این فعل زبون شد؟
نکرد این اقتضا در ملک داری
...
❈۹❈
پس آن گه فکرها بسیار فرمود
در اطراف نخیل راه پیمود
ز هر ره دید نبود راه تدبیر
بفرمود: این ندانم چیست تقدیر؟
❈۱۰❈
چه سان از چاره عذرش برآیم
ندانم از کدامین در درآیم؟
ولی عهد ار کند این چاره شاید
که از دست دگر کس ها نیاید
❈۱۱❈
نویسند این زمان فرمان به تبریز
که از آن جا رسد یک دست آویز
چو رسم و کار روسی را بداند
که شاید چاره کار او نماید
❈۱۲❈
و گرنه من ندانم غیر تقدیر
به تقدیر خداوندی چه تدبیر؟
هر آن امری که حکم کردگارست
شوم راضی که او دانای کارست
❈۱۳❈
نه پیچم سر، خدا دانم کریم است
پناه بندگان است و رحیم است
شهنشه چون که کارش با خدا بود
ولی عهدش نکو سعیی بفرمود
❈۱۴❈
ز تدبیرات بکر و اهتمامش
به قسمی خوب برکردی تمامش
به عذر خون ایلچی آن خردمند
فرستاد آن یکی فرزانه فرزند
❈۱۵❈
ولی فرزانه نیکو بیانی
به دل ها آشنا و نکته دانی
جوان بخت، نکو خو، عقل پیری
بسی فرزانه با شوکت امیری
❈۱۶❈
سخن سنجی، جوانی، پخته کاری
ز هر رسم آگهی، کامل عیاری
به پیش شاه روسش عذر خواهی
نماید با دلیل و با گواهی
❈۱۷❈
نموده دوستی را باز تجدید
نموده فکر بکرش باز تمهید
دهد بر وارث او خون بها زر
بشوید گر کلفت پای تا سر
❈۱۸❈
کند محکم دگر عهد شکسته
به بندد رشته ای کز هم گسسته
بحمدالله برفت و کاردان شد
هران چه خواهشی کرد او ، همان شد
❈۱۹❈
به شاه روس چون کردی ملاقات
غبار قلب او شست از مکافات
به دل نگذاشت او هم بک غباری
بلی خسرو نموده شهریاری...
❈۲۰❈
...شد اندر این کار
گشوده عقده های بسته بسیار
نه این گوهر که پاک است این چنین است
همه کارش پسند آن و این است
❈۲۱❈
خدا سازد به زودی باز آید
تفقدها ز باب و شاه یابد
برای قطع و فصل خرج این کار
ز طهران کرد مختار
❈۲۲❈
به این جا آمده سوی ولی عهد
قرار خرج را دید و ستد عهد
صد و هفتاد الف تومان زرناب
کند کوته ولی عهد از همه باب
❈۲۳❈
چو دانستند کوته شد حکایت
زسر بگرفته شد باز این روایت
هم آنانی که آگه بوده زان کار
فسانه گر شدند به تر دگر بار
❈۲۴❈
یکی گوید: دگر این خون بها کیست
صد و هفتاد الف این خرج ها چیست؟
یکی گوید: فدایت ای شهنشاه
قرار رکن گویا بوده دل خواه
❈۲۵❈
یکی گوید: که این هم شد وسیله
که گیرد پول بسیاری به حیله
بود قائم مقامش خوب هشیار
کند هر ساعتی فکری دگر بار
❈۲۶❈
کسی از عهده فکرش نیاید
به بندد هر در، از دیگر در، آید
یکی گوید: که دست آویز کردند
قرار خون که در تبریز کردند
❈۲۷❈
هم آنانی که لب خاموش بودند
در آن غوغا سراسر گوش بودند،
کنون از هر سر آواز جدائی
برون آید نماید یک صدائی
❈۲۸❈
بلی بیشه چو خالی گردد از شیر
غزال ایمن شود از خوف نخجیر
چو بیشه مرغ دارد سبز و پر آب
کجا دارو پلنگ و شیر در خواب
❈۲۹❈
روا باشد که جان سازم نثارش
کشم بردیده خاک ره گذارش
بحمدالله شهنشاه فلک جاه
همه چون داند این ها نیست گم راه
کامنت ها