قائم مقام فراهانی:برادر با جان برابر مهربانم: شروح مفصله که نوشته بودی همه رسید. برادر گرامی، امام و...
برادر با جان برابر مهربانم: شروح مفصله که نوشته بودی همه رسید. برادر گرامی، امام و یردی میرزا و آصف الدوله و ملک الکتاب هم بعضی فقرات نوشته بودند که از ملاحظه هر یک آنها هزار بار بر مراتب حیرت و تعجب افزود. تو و خدا اندک فکر کن ببین بعد از فضل خدا و وجود مبارک شاهنشاه که را غیر آن برادر در همه عالم دنیا دارم و چرا بی جهه و سبب از مثل تو برادری میگذرم، چه خلاف قاعده از شما دیده ام که در تلافی آن اهانت شما و اولاد شما را بخواهم و چه وقت اولاد خود را و شما را فرق گذاشته ام که حالا بگذارم؟
شما یک یزد دارید و من از تصدق سر پادشاه صد مثل یزد. مگر حکایت داود علی نبینا و علیه السلام است که نعجه را بر روی نعاج خود بخواهم؟ اگر باز مرا نشناخته باشی بسیار ستم است.
شما یک یزد دارید و من از تصدق سر پادشاه صد مثل یزد. مگر حکایت داود علی نبینا و علیه السلام است که نعجه را بر روی نعاج خود بخواهم؟ اگر باز مرا نشناخته باشی بسیار ستم است.
والله من اینطور آدم طمع کار، تیشه رو بخود تراش نیستم، از برادری مثل شما جان خود را دریغ ندارم تا چه رسد بمال دنیا؛ اما حفظ آبروی خودم و شما را واجب میدانم بکنم. هزار بار شما از من برنجید و هر نسبتی که بدتر از آن نیست مردم بیکار ولنگار دارالخلافه بمن بدهند و زنها دور شما را بگیرند ونوحه عزل سیف ها را بکنند هیچ نقص خود نمیدانم، اما طاقت آن ندارم که همین اوضاع امسله کرمان را تصور کنم در کاذت های روم و روس و فرنگ بنویسند، یا خنده حاجی اکبر نواب را از قول جعفر، آدم حیدرعلی خان بشنوم.
بوی گل خود بچمن راهنما شد ورنه
بوی گل خود بچمن راهنما شد ورنه
مرغ مسکین چه خبر داشت که گلزاری هست
حسنعلی میرزا هوس یزد کرد، شما میر عبدالعظیمی فرستادید، کاغذ نوشتید، پیغام دادید بیا بیا، من هم بعداز آن که نصرالله خان را بخوشی فرستادم و او ناخوشی کرد، برخاستم و آمدم و خاک پای شاهنشاه استدعا کردم قول فرمودند مأمور داشتند؛ رفتم و بی آن که طمع و توقعی داشته باشم کار یزد را درست کردم؛ کرمان را هم بر روی آن گذاشتم بسیف الملوک وسیف الدوله دادم و بخراسان آمدم آن دو جاهل مغرور، گاهی با هم نساختند، گاهی بحمل و نقل کوچ و عیش و عروسی مشغول شدند، گاه به فارسی سازش و کاوش کردند، گاه باصفهان در افتادند و همه حاضرند و منکر نمیتوانند شد که مطلقاً اذن و اجازت را لازم نمیدانستند. خودسر و خود رای، مجتهد جامع الشرایط، بل بتاج و تخت همایون شاهنشاه قسم که مخالفت بین آشکار مثل این که نوشتم زمستان و سرما و این همه قحط و غلا، قشون کشی مایة خرابی رعیت و لشگر است، خودت طهران برو و قشون را مرخص کن، نه خود باین کاغذ من اعتنا کرد، نه کاغذها را که بسایر نوکرها نوشته بودم رساند. یک بار خبر شدم که مثل ما کوی دستگاه شعربافی زود زود زود بکرمان رفته جلد جلد جلد برگشته. آه آن رفتن دریغ از آمدن.
حسنعلی میرزا هوس یزد کرد، شما میر عبدالعظیمی فرستادید، کاغذ نوشتید، پیغام دادید بیا بیا، من هم بعداز آن که نصرالله خان را بخوشی فرستادم و او ناخوشی کرد، برخاستم و آمدم و خاک پای شاهنشاه استدعا کردم قول فرمودند مأمور داشتند؛ رفتم و بی آن که طمع و توقعی داشته باشم کار یزد را درست کردم؛ کرمان را هم بر روی آن گذاشتم بسیف الملوک وسیف الدوله دادم و بخراسان آمدم آن دو جاهل مغرور، گاهی با هم نساختند، گاهی بحمل و نقل کوچ و عیش و عروسی مشغول شدند، گاه به فارسی سازش و کاوش کردند، گاه باصفهان در افتادند و همه حاضرند و منکر نمیتوانند شد که مطلقاً اذن و اجازت را لازم نمیدانستند. خودسر و خود رای، مجتهد جامع الشرایط، بل بتاج و تخت همایون شاهنشاه قسم که مخالفت بین آشکار مثل این که نوشتم زمستان و سرما و این همه قحط و غلا، قشون کشی مایة خرابی رعیت و لشگر است، خودت طهران برو و قشون را مرخص کن، نه خود باین کاغذ من اعتنا کرد، نه کاغذها را که بسایر نوکرها نوشته بودم رساند. یک بار خبر شدم که مثل ما کوی دستگاه شعربافی زود زود زود بکرمان رفته جلد جلد جلد برگشته. آه آن رفتن دریغ از آمدن.
اگر شما از احوال رعیت یزد و کرمان خبر دارید بسیار غریب است که این طور کاغذ بمن بنویسید و بحث ضرب را از فرزندان و نوکرهاشان دریغ ندارید. مگر چنین میدانید که فرمان فرما خود میتوانست کرمان برود یا بزور فارسی رفت، یا احدی جز خلق کرمان موسس این اساس ها بود؛ یا سببی جز بدرفتاری و بدسلوکی داشت که حالا اخلاص کیش های قدیم خودمان مثل میرزا حسن وزیر که هواخواه تر از اوئی در ایران کمتر داشتیم، طوری هستند که از سایه ماها فرار میکنند؟ یزد را هم خود انصاف بدهید عمله و خدم و حشم بیرونی و اندرونی دوایمرزاده و خرج ساخلو و فراری های کرمان و شیراز و سیورسات قشون امداد و تعارفات آنها با آن مسدودی راه ها و نابودی خوراک، چطور ممکن بود مردم راضی باشند و مثل کرمان خودشان طالب بیگانه نشوند؟ و آن گاه در این حالت و این دشمن داری و این قشون نگاهداری ها در هر محل چندین وزیر مختار و حاکم با اقتدار حکمرانی میکنند. نوکرهای سیف الدوله هر یک که صبح زودتر از خواب بیدار شوند وزیرند وهر یکی در یک محلی حاکم و امیر که هیچ یک حساب خود را نداده رفته اند.
آدم های من هر یک از آنجا میرفتند فورا رنگ از آنها بر میداشتند، مثل اسمعیل جهود که گفتم بمحمدرضا خان هر چه باو خورانده اند از حلقش در آرد و خودش را آواره کند و علیقلی تفنگدار که شنیدم بعضی از املاک ورثه مرحوم تقی خان در دست او بوده خورده وخرج آنها را من در تبریز متحمل شده ام، همدانی که در کرمان بودند هم بسیار بد سلوکی کرده اند؛ لکن چندین بار بسیف الملوک نوشتم آنها بی نظامند، عراقی روشند ملوک الطوایف بار آمده، زنهار نگاه مدار، عوضش را بفرستم، اصرار و الحاح و سماجت کرد تا حدی که سماجت او با سماجت طبع من موافقت کرده سکوت کردم؛ مثل پارسال که میرعظیم را من از این طرف خواستم شما از آن طرف خواستید، بعذر سفر دارالخلافه نزد من نیامد که قراری در کار یزد بدهم بی دستورالعمل کار نکند، مال دیوان نسوزد پول خودت برسد، خرج ساخلو بگذرد، امر سرحد مضبوط باشد، نزد آن برادر هم که آمد، ببهانه این که سر و کار معامله و رفتار من با فلانی است نه حسابی داد و نه دستورالعملی گرفت، عروس کشان دست آویز کرد، برگشت آتش بجان خلق زد و آتش بازی راه انداخت و از آن تاریخ تا حال هر چه کرده است خودش میداند و خدا. نه تو میدانی و نه من، آخرالدوا که بعد از همه سعی وحک و اصلاح فکرها و تدبیرها بکار رفت، قرار به میرزا اسمعیل نوری گرفت، و من لم یجعل الله نورا فماله من نور. جان من؛ مگر این همان نیست که همین سیف الدوله را بصواب دید زکی خان میخواست از یزد بیرون کند نزد حسنعلی میرزا ببرد؟ راست این است که من بامید میرزا اسمعیل نوری نمیتوانم سرحد یزد را بگذارم و خودم خراسان بنشینم، اگر از آئینه بمن وتو صاف تر باشد هم نمیتوانم سرحدداری او خاطرجمع شوم، منتهی مرتبه، نویسنده زبردست و سر رشته دار پرزور درستی است. امروز یزد کارهای دیگر دارد که سر رشته و حساب در جنب آن بسیار جزئی است. هیچ میدانی که از همین حوادث کرمان چه لت ها بکار من در زابل و سیستان تا قندهار و غزنین خورد و چقدر کار مرا پس انداخت؟ حالا یک یزد خراب مانده که اگر اندک غفلت کنم کار قاین و طبس هم بهم میخورد. این یکی را بر من روا مدارید که قشون از اقصی بلاد آذربایجان بیارم در خراسان از پیش رو با اوزبک و افغان و دشمن خارجی بجنگم و از پشت سر خاطر جمع نباشم، رخنه توی خراسانم هم العیاذ بالله بیفتد مثل گندم در میان دو سنگ آسیا آرد شوم. هزار بار نوشتم، عجز کردم و التماس کردم، که ساخلو یزد را از طهران بفرستی نفرستادی، لابد از خود آدم گذشتم، آدمی هم از شما عامل ولایت خواهد بود. هر کاری اتفاق افتد یک چاپار باید خراسان بیاید، یکی به طهران برود تا جواب ها چه طور برسند موافق باشد یا مختلف؟
آدم های من هر یک از آنجا میرفتند فورا رنگ از آنها بر میداشتند، مثل اسمعیل جهود که گفتم بمحمدرضا خان هر چه باو خورانده اند از حلقش در آرد و خودش را آواره کند و علیقلی تفنگدار که شنیدم بعضی از املاک ورثه مرحوم تقی خان در دست او بوده خورده وخرج آنها را من در تبریز متحمل شده ام، همدانی که در کرمان بودند هم بسیار بد سلوکی کرده اند؛ لکن چندین بار بسیف الملوک نوشتم آنها بی نظامند، عراقی روشند ملوک الطوایف بار آمده، زنهار نگاه مدار، عوضش را بفرستم، اصرار و الحاح و سماجت کرد تا حدی که سماجت او با سماجت طبع من موافقت کرده سکوت کردم؛ مثل پارسال که میرعظیم را من از این طرف خواستم شما از آن طرف خواستید، بعذر سفر دارالخلافه نزد من نیامد که قراری در کار یزد بدهم بی دستورالعمل کار نکند، مال دیوان نسوزد پول خودت برسد، خرج ساخلو بگذرد، امر سرحد مضبوط باشد، نزد آن برادر هم که آمد، ببهانه این که سر و کار معامله و رفتار من با فلانی است نه حسابی داد و نه دستورالعملی گرفت، عروس کشان دست آویز کرد، برگشت آتش بجان خلق زد و آتش بازی راه انداخت و از آن تاریخ تا حال هر چه کرده است خودش میداند و خدا. نه تو میدانی و نه من، آخرالدوا که بعد از همه سعی وحک و اصلاح فکرها و تدبیرها بکار رفت، قرار به میرزا اسمعیل نوری گرفت، و من لم یجعل الله نورا فماله من نور. جان من؛ مگر این همان نیست که همین سیف الدوله را بصواب دید زکی خان میخواست از یزد بیرون کند نزد حسنعلی میرزا ببرد؟ راست این است که من بامید میرزا اسمعیل نوری نمیتوانم سرحد یزد را بگذارم و خودم خراسان بنشینم، اگر از آئینه بمن وتو صاف تر باشد هم نمیتوانم سرحدداری او خاطرجمع شوم، منتهی مرتبه، نویسنده زبردست و سر رشته دار پرزور درستی است. امروز یزد کارهای دیگر دارد که سر رشته و حساب در جنب آن بسیار جزئی است. هیچ میدانی که از همین حوادث کرمان چه لت ها بکار من در زابل و سیستان تا قندهار و غزنین خورد و چقدر کار مرا پس انداخت؟ حالا یک یزد خراب مانده که اگر اندک غفلت کنم کار قاین و طبس هم بهم میخورد. این یکی را بر من روا مدارید که قشون از اقصی بلاد آذربایجان بیارم در خراسان از پیش رو با اوزبک و افغان و دشمن خارجی بجنگم و از پشت سر خاطر جمع نباشم، رخنه توی خراسانم هم العیاذ بالله بیفتد مثل گندم در میان دو سنگ آسیا آرد شوم. هزار بار نوشتم، عجز کردم و التماس کردم، که ساخلو یزد را از طهران بفرستی نفرستادی، لابد از خود آدم گذشتم، آدمی هم از شما عامل ولایت خواهد بود. هر کاری اتفاق افتد یک چاپار باید خراسان بیاید، یکی به طهران برود تا جواب ها چه طور برسند موافق باشد یا مختلف؟
من و شما از هم دور و از سوال و جواب یکدیگر به یزد بی خبر، آدمهامان در یزد دایم در انتظار چاپار و خبر. بجان عزیز خودت کار نمیگذرد فاسد میشود. یکی از دو کار بالعفل بکن، خودت و مرا و جمعی را خلاص بده، یا خرج عیال و مستمری خودت را خودت بگیر و سیف الدوله را بفرست نیشابور، یا سبزوار باو بدهم.
سیف الملوک هرگز ربط بشما نداشته است و بالفعل مقصر است، خود دانم و او. شما آنقدر مهلت بدهید که کار فارس و کرمان را خوب یا بد بعد از فضل خدا طوری بگذرانم؛ آن وقت که ان شاءالله تعالی امنیت شد و فراغت بهم رسید، یزد بخواهی، کرمان بخواهی، هر جا بخواهی، فدای سر شماست؛ بل که:
سیف الملوک هرگز ربط بشما نداشته است و بالفعل مقصر است، خود دانم و او. شما آنقدر مهلت بدهید که کار فارس و کرمان را خوب یا بد بعد از فضل خدا طوری بگذرانم؛ آن وقت که ان شاءالله تعالی امنیت شد و فراغت بهم رسید، یزد بخواهی، کرمان بخواهی، هر جا بخواهی، فدای سر شماست؛ بل که:
❈۱❈
گر جان طلبی فدای جانت
سهل است جواب امتحانت
دویم آن که: هرگاه همین حالا هم یزد را میخواهی و تعهد نظم آنجا را میکنی بسیار مبارک است، بشرط که آدم و ساخلوش را هم خودت فکر کنی از من کسی آنجا نباشد. بجان عزیزت قسم، دیگ میان دوری جوش نمیآید. میخ دو سر فرو نمیرود، والا من چه مضایقه دارم بالفعل یزد را بخواهی میدهم، بعد از انضباط بخواهی میدهم. والسلام
کامنت ها