قاسم انوار:داشتم یاری که مرد مرد بود شیخ و دانشمند و صاحب درد بود
❈۱❈
داشتم یاری که مرد مرد بود
شیخ و دانشمند و صاحب درد بود
گفت با من قصه ای در باب دل
از «رویم » آن سید ارباب دل
❈۲❈
کان بزرگ دین بایام بهار
بود در سیری میان مرغزار
دید درویشی سراندر جیب دلق
غرق بحر نیستی، فارغ ز خلق
❈۳❈
گفت صوفی:سر بر آور، گل ببین
در جوابش گفت مرد راه دین :
سر فرو بر، در درون دل نگر
تا بکی در رنگ و بو بردن بسر؟
❈۴❈
هر که شد مستغرق دیدار دوست
خاطرش را کی مجال رنگ و بوست؟
چون نظر در گل کنی،ای خرده دان
صانع خود را توان دیدن عیان
❈۵❈
صنع بینی،گر کنی در گل نظر
سر فرو بر،سر فرو،در دل نگر
صد هزاران رحمت حق بر روان
خوب گفتست این سخن،نعم البیان
❈۶❈
لیک در گل نیز بتوان دید دوست
جمله ذرات جهان مرآت اوست
یاسمن را از غمش پا در گلست
لاله زار از درد او خون دردلست
❈۷❈
گر نبودی رنگ او در لاله زار
کی زدی بلبل در آنجا ناله زار؟
در همه گلزار رنگ وبوی اوست
او منزه از صفات رنگ و بوست
❈۸❈
بیش از این گفتن ندارم زهره ای
داند آن کس را که باشد بهره ای
در میان گل ار نباشد،ناگهان
در کف پایت خلد خار گمان
❈۹❈
محض اسرارست شرع مصطفا
چین ابرو زین سخن باشد خطا
«لانسلم » گر زنی بر کار من
خوش خوشی سر را برآن دیوار زن
کامنت ها