قاسم انوار:گفت با شمع آتش سوزان براز کای به طول و عرض خود وامانده باز
❈۱❈
گفت با شمع آتش سوزان براز
کای به طول و عرض خود وامانده باز
توی بر تو جرم داری،سرخ و زرد
مانده ای از جرم رعنایی بدرد
❈۲❈
خود نمایی میکنی در انجمن
زان سبب بیگانه ای از خویشتن
خود کمال عاشقی پروانه داشت
از وجود خویشتن پروا نداشت
❈۳❈
جان و تن در پیش جانان باخت،رفت
در زمانی کار خود را ساخت،رفت
مختصر بگرفت خود را،شد تمام
یافت از محبوب خود مقصود وکام
❈۴❈
ای کم از شمع و کم از پروانه تو
خویشتن از خویشتن بیگانه تو
نی چوشمعت اشک سرخ وروی زرد
نی ز جرم جویش چون پروانه فرد
❈۵❈
گر بخود دعوی هستی میکنی
آشکارا بت پرستی میکنی
بی شکی هرگز نبیند روی یار
عاشقی را کش بود با خویش کار
❈۶❈
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
تا تو باشی در میان باشد دوی
آخر،ای مسکین،حجاب خود توی
❈۷❈
رو وجودت محو گردان پیش یار
تا شوی همرنگ او پروانه وار
رنج خود هم خویش افزون میکنی
جان پر از غم،دل پر از خون میکنی
❈۸❈
ما و من گفتن چه اندر خورد ماست؟
حسرتا! کین درد ما از درد ماست
ما و من علت زیادت میکند
نفی ایمان و شهادت میکند
کامنت ها