غزالی:بدان که ذکر را چهار درجه است : اول آن که به زبان باشد و دل غافل و اثر این ضعیف بود، ولیکن هم ا...
بدان که ذکر را چهار درجه است :
اول آن که به زبان باشد و دل غافل و اثر این ضعیف بود، ولیکن هم از اثر خالی نباشد چه زبانی را که به خدمت مشغول باشد فضل بود بر زبانی که بیهوده مشغول گردد یا معطل بگذرد.
اول آن که به زبان باشد و دل غافل و اثر این ضعیف بود، ولیکن هم از اثر خالی نباشد چه زبانی را که به خدمت مشغول باشد فضل بود بر زبانی که بیهوده مشغول گردد یا معطل بگذرد.
دوم آن که در دل بود، ولیکن متمکن نبود و قرار نگرفته باشد و چنین ود که دل را به تکلف بر آن باید داشت تا اگر آن جهد و تکلف نبود، دل به طبع خویش شود از غفلت و حدیق نفس.
سیم درجه آن که ذکر قرار گرفته باشد در دل و مستولی شده و متمکن گشته، چنان که به تکلف وی را به کار دیگر باید برد و این عظیم بود.
سیم درجه آن که ذکر قرار گرفته باشد در دل و مستولی شده و متمکن گشته، چنان که به تکلف وی را به کار دیگر باید برد و این عظیم بود.
چهارم درجه آن بود که مستولی بر دل مذکور بود و بس و آن حق تعالی است نه ذکر که فرق بود میان آن که همگی دل دوست دارد و میان آن که ذکر دوست دارد، بلکه کمال آن است که ذکر و آگاهی از دل بشود و مذکور ماند و بس که ذکر تازی بود یا پارسی و این هردو از حدیث نفس خالی نباشد بلکه عین حدیث بود. و اصل آن است که دل از حدیث پارسی و تازی هرچه هست خالی شود و همه وی گردد که هیچ چیز دیگر را در وی گنج نماند و این نتیجه محبت مفرط بود که آن را عشق گویند و عاشق کرم را همگی معشوق دارد و باشد که از مشغولی که به وی باشد نام وی را فراموش کند و چون چنین مستغرق شود و خود را و هرچه را که هست جز حق تعالی فراموش کند، به اول راه تصوف رسد و این حالت را صوفیان فنا گویند و نیستی گویند، یعنی که هرچه هست از ذکر وی نیست گشت و آن هم نیست گشت که خود را نیز فراموش کرد.
و چنان که خدای تعالی عالمهاست که ما را هیچ از آن خبر نیست و آن در حق ما نیست است، هست ما آن است که ما را از آن آگاهی است و از آن خبر است چون این عالمها که هست خلق است کسی را فراموش شد، وی نیست گشت. و چون خودی خود را فراموش کرد، وی نیز در حق خود نیست گشت و چون با وی هیچ چیز نماند مگر حق تعالی، هست وی حق باشد و بس.
و چنان که خدای تعالی عالمهاست که ما را هیچ از آن خبر نیست و آن در حق ما نیست است، هست ما آن است که ما را از آن آگاهی است و از آن خبر است چون این عالمها که هست خلق است کسی را فراموش شد، وی نیست گشت. و چون خودی خود را فراموش کرد، وی نیز در حق خود نیست گشت و چون با وی هیچ چیز نماند مگر حق تعالی، هست وی حق باشد و بس.
و چنان که تو نگاه کنی و آسمان و زمین و آنچه در وی است بیش نبینی، گویی عالم بیش از این نیست و همه این است. این کس نیز هیچ چیز را نبیند جز حق تعالی و گوید همه اوست و جز وی خود نیست و بدین جایگاه جدایی از میان وی و حق برخیزد و یگانگی حاصل آید. و این اول عالم توحید و وحدانیت باشد، یعنی که خبر جدایی برخیزد که وی را از خدای تعالی دوری و آگاهی نباشد که جدایی کسی داند که دو چیز را بداند، خود را و خدا را. و این کس در این حال از خود بی خبر است و جز یک نمی شناسد، جدایی چون داند؟
و چون بدین درجه رسید صورت ملکوت بر وی کشف شدن گیرد. و ارواح ملایکه و انبیا به صورتهای نیکو ورا نمودن گیرد و آنچه خواست حضرت الهیت است پیدا آمدن گیرد و احوال عظیم پیدا آید که از آن عبارت نتوان کرد. و چون به خود آید و گاهی کارها پدید آید، اثر آن با وی بماند و شوق آن حالت بر وی غالب شود و دنیا و هرچه در دنیاست و هرچه خلق در آنند در دل وی ناخوش آید و به تن در میان مردمان باشد و به دل غایب و عجب می دارد از مردمان که به کارهای دنیا مشغول اند و به نظر رحمت بدیشان می نگرد که می داند که از چه کار محروم مانده اند و مردمان بر وی می خندند که چرا وی نیز به کار دنیا مشغول نیست و گمان می برند که مگر وی را جنونی و سودایی پدید خواهد آمد و بس.
و چون بدین درجه رسید صورت ملکوت بر وی کشف شدن گیرد. و ارواح ملایکه و انبیا به صورتهای نیکو ورا نمودن گیرد و آنچه خواست حضرت الهیت است پیدا آمدن گیرد و احوال عظیم پیدا آید که از آن عبارت نتوان کرد. و چون به خود آید و گاهی کارها پدید آید، اثر آن با وی بماند و شوق آن حالت بر وی غالب شود و دنیا و هرچه در دنیاست و هرچه خلق در آنند در دل وی ناخوش آید و به تن در میان مردمان باشد و به دل غایب و عجب می دارد از مردمان که به کارهای دنیا مشغول اند و به نظر رحمت بدیشان می نگرد که می داند که از چه کار محروم مانده اند و مردمان بر وی می خندند که چرا وی نیز به کار دنیا مشغول نیست و گمان می برند که مگر وی را جنونی و سودایی پدید خواهد آمد و بس.
اگر کسی به درجه فنا و نیستی نرسد و این احوال و مکاشفات وی را پیدا نیاید، لیکن ذکر بر وی غالب و مستولی گردد. این نیز کیمیای سعادت باشد که چون ذکر غالب شد، آتش محبت مستولی شد تا چنان شود که حق تعالی را از همه دنیا و آنچه در وی است دوست تر دارد.
و اصلا سعادت این است که چون مرجع و مسیر به حق خواهد بود، به مرگ کمال لذت مشاهده وی بر قدر محبت بود و آن کس را که محبوب دنیا باشد، رنج و دردی در فراق دنیا در خور عشق وی بود دنیا را، چنان که در عنوان مسلمانی گفته ایم.
و اصلا سعادت این است که چون مرجع و مسیر به حق خواهد بود، به مرگ کمال لذت مشاهده وی بر قدر محبت بود و آن کس را که محبوب دنیا باشد، رنج و دردی در فراق دنیا در خور عشق وی بود دنیا را، چنان که در عنوان مسلمانی گفته ایم.
پس اگر کسی ذکر بسیار می کند و او را آن احوال که صوفیان را باشد پیدا نیاید، که نفور گردد که سعادت بر آن موقوف نیست که چون دل به نور ذکر آراسته گشت، کمال سعادت را مهیا شدو هرچه در این جهان پیدا نیاید پس از مرگ پیدا آید. باید که همیشه ملازم باشد مراقبت دل را تا با حق تعالی دارد و هیچ غافل نباشد که ذکر بر دوام کلید عجایب ملکوت حضرت الهیت است و معنی این که رسول (ص) گفت، «هرکه خواهد در روضه های بهشت تماشا کند، ذکر خدای بسیاز باید کرد» این است.
و از این اشارت که کردیم معلوم شد که لباب همه عبادات ذکر است و ذکر حقیقی آن بود که به وقت امر و نهی که در پیش آید خدای را یاد کند و به وقت معصیت دست بدارد و به وقت فرمان به جای آرد. اگر ذکر وی را بدین ندارد، نشان آن باشد که حدیث نفس بوده است و حقیقتی نداشته است.
و از این اشارت که کردیم معلوم شد که لباب همه عبادات ذکر است و ذکر حقیقی آن بود که به وقت امر و نهی که در پیش آید خدای را یاد کند و به وقت معصیت دست بدارد و به وقت فرمان به جای آرد. اگر ذکر وی را بدین ندارد، نشان آن باشد که حدیث نفس بوده است و حقیقتی نداشته است.
کامنت ها