غبار همدانی:به دریا خویش را تا لا نبینی به دامان لولوء لالا نبینی
❈۱❈
به دریا خویش را تا لا نبینی
به دامان لولوء لالا نبینی
نهان در سینه چند ای گوهر دل
صدف تا نشکنی دریا نبینی
❈۲❈
اگر مجنون شدی چندانکه پوئی
به جز لیلی در این صحرا نبینی
بسوی ما نکو بنگر که دیگر
نشانی در جهان از ما نبینی
❈۳❈
چه آمد بر سر از عشقم که در وی
سر موئی بجز سودا نبینی
دلا دیوانگی کن ور نه زنجیر
از آن زلف سیه بر پا نبینی
❈۴❈
اگر پروانه سان پرها نسوزی
جمال شمع بی پروا نبینی
نشان از آن کمر وقتی بیابی
که خود را در میان پیدا نبینی
❈۵❈
بیا ساقی که بی آن چشم مخمور
مرا جز اشک در مینا نبینی
غبارا چشم بینائی بدست آر
که در لالا به جز الّا نبینی
کامنت ها