غبار همدانی:برآن سرم که چو گُل برکشد زچهره نقاب قلندرانه کنم خرقه رهن بادۀ ناب
❈۱❈
برآن سرم که چو گُل برکشد زچهره نقاب
قلندرانه کنم خرقه رهن بادۀ ناب
بیار کشتی مِی ساقیا که در یَم عشق
تو ناخدایی و من اوفتاده در گرداب
❈۲❈
نه هیچ منزل آسایش است دامن خاک
نه هیچ قابل آرایش است چهرۀ آب
چگونه تشنه نمیرم که هرچه می نگرم
جهان و هرچه در او هست نیست غیر سراب
❈۳❈
مرا زبادۀ عشق تو جرعه ای کافیست
چرا که خانۀ موری به شبنمی است خراب
دمی نشد که ز غم خاطرم بیاساید
مگر به بوی مِی لعل فام و بانگ رباب
❈۴❈
بر آتش غم جانان دل کبابم سوخت
هنوز میچکد از دیده بر رُخم خوناب
اگر قلم به کف عشق تند خوست مترس
که خط محو کشد خلق را بروز حساب
❈۵❈
چنان به گریه درآیم که از تلاطم اشک
به یکدگر شکند کاسۀ سرم چو حباب
غبار خیمه ز کوی تو چون تواند کند
که بسته موی تو بر گردنش هزار طناب
کامنت ها