قدسی مشهدی:ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
❈۱❈
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
❈۲❈
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
❈۳❈
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
❈۴❈
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
کامنت ها