قدسی مشهدی:گر کنم گریه به اندازه چشم تر خویش گیرد از غیرت من، ابر چو دریا سر خویش
❈۱❈
گر کنم گریه به اندازه چشم تر خویش
گیرد از غیرت من، ابر چو دریا سر خویش
با خیال تو چو شب دست در آغوش کنم
صبح با مهر ز یک جیب برآرم سر خویش
❈۲❈
تا به کی منت صیاد، چرا چون طاووس
صورت حلقه دامی نکشی بر پر خویش؟
آخر از پهلوی دل گشت چراغم روشن
اخگری بود مرا در ته خاکستر خویش
❈۳❈
خشت برداشته بود از سر خم پیر مغان
جرم من بود که در خون نزدم ساغر خویش
تیرهتر باید ازین اختر من، معذورم
گر شکایت کنم از تیرگی اختر خویش
❈۴❈
گر به دوزخ برمش، منت آتش نکشد
دل که چون لاله به خون داغ کند پیکر خویش
قدسی ار بوالهوسی راه زلیخا نزدی
روی یوسف ننمودی به ملامتگر خویش
کامنت ها