قدسی مشهدی:من چه کسم؟ غمزده بیکسی بر سر گرداب ملامت خسی
❈۱❈
من چه کسم؟ غمزده بیکسی
بر سر گرداب ملامت خسی
نغمه من، ناله شبگیر غم
دایرهام حلقه زنجیر غم
❈۲❈
آب دم تیشه خورد ریشهام
سنگ کند تربیت شیشهام
مولد من شعله بود چون شرر
تکیهگهم تیغ بود چون کمر
❈۳❈
بی مدد، از ضعف ننالم چو نی
عمر به تلخی گذرانم چو می
چون نخورد زخم پیاپی تنم؟
چوب ته تیشه گردون منم
❈۴❈
در جگرم شهد، شرنگی کند
در قدحم باده دورنگی کند
راه به جیحون شده از گریهام
دُر به صدف خون شده از گریهام
❈۵❈
از گذرم خاک کند سرکشی
در جگرم، آب کند آتشی
زخم به ناسور سپارد دلم
گریه به طوفان نگذارد دلم
❈۶❈
لعل شود خاک چو گیرم به دست
زهر شود می، چو شوم میپرست
صبح مرا خنده نیامد به لب
عمر تلف شد چو کواکب به شب
❈۷❈
در جگرم بس که فرو برده چنگ
ناخن گردون شده چون لاله، رنگ
ذرهصفت بس که تنکمایهام
خاک، تنفر کند از سایهام
❈۸❈
داده دلم ناخن غم را خراج
بر سر هدهد زده از شانه تاج
سایه نیفکنده هما بر سرم
تیغ کشیده به سر از هر پرم
❈۹❈
سبزه بود آتش گلخن مرا
دانه شرارست به خرمن مرا
زخم مرا مشک بود خانهزاد
لاله من رسته ز خاک مراد
❈۱۰❈
سینه کوه است پر از نالهام
داغ سیهکاسگی لالهام
تیره شد از پاس نفس سینهام
زنگ بود جوهر آیینهام
❈۱۱❈
خار بود موی چو گل بر تنم
حلق فشارد زه پیراهنم
پیکرم از ثقل نفس دردناک
سایهام از ضعف نیفتد به خاک
❈۱۲❈
پنجه غم میکشدم کو به کو
شانه کند دستدرازی به مو
هیچ دل از سوختنم نیست داغ
ز آتش من برنفروزد چراغ
❈۱۳❈
همسفرانم همه خرسنگ راه
همنفسانم چو نفس عمرکاه
داغ من از کوشش مرهم خجل
سینه چاکم ز رفو منفعل
❈۱۴❈
پیکرم از رشته زبونتر شده
دل ز گره، بار صنوبر شده
کس نکند رقص به روم و به چین
کش به چراغم نرسد آستین
❈۱۵❈
برق بلا، داغ ز مهجوریام
سیل فنا، تشنه معموریام
خون جگر چون نفسم بسته شد
لاله و گل در چمنم دسته شد
❈۱۶❈
چرخ به هر صید که بگشاد شست
خورد بر او تیر و مرا سینه خست
نقش پی مور بود مار من
چنبر گردون، گره کار من
❈۱۷❈
خون دلم باده بیغش بود
آبخورم چشمه آتش بود
کار من از خویش برآرد شکست
دست مرا بند بود، بند دست
❈۱۸❈
رشته من در گره افتاده به
مغز نی آنجاست که دارد گره
غم ز دلم زنگ کدورت برد
داغ دلم آب ز ناخن خورد
❈۱۹❈
بر بدنم، موی کند ارقمی
یک سر مو نیست ز عیشم کمی
روز خوش من شب هجران بود
دود در آتشکده ریحان بود
❈۲۰❈
کی دلم از درد حزین میشود؟
شیشه چو بشکست، نگین میشود
جغد بود مرغ سرایی مرا
داده خدا گنج عطایی مرا
❈۲۱❈
تافته همت ز دو عالم سرم
قوت پرواز شکسته پرم
طبع مرا زهر ز می خوشترست
تیر نی از ناله نی خوشترست
❈۲۲❈
چند غبار دل ایران شوم؟
چند کنم صبر و پشیمان شوم؟
نعل سفر کاش در آتش کنم
سوی دکن رفته فروکش کنم
❈۲۳❈
آب دکن شویدم از دل غبار
بندر صورت شوم آیینهوار
***
ای ز هوس گشته چنین تیرهروز
❈۲۴❈
آتشی از عشق به دل برفروز
جلوه حسن است ز دیوار و در
کور نهای، بخل مکن در نظر
ای که دل از غم نخراشیدهای
❈۲۵❈
عافیت خویش کجا دیدهای؟
هست به هر گوشه بتی جلوهگر
خفته به چشم تو چو کوران نظر
سینه بی غم نخراشد کسی
❈۲۶❈
سنگ به ناخن نتراشد کسی
بیخردان را نبود غم به دل
کشتی خالی ننشیند به گل
دل به جز از غم نگشاید ز کس
❈۲۷❈
لعل به الماس توان سفت و بس
چشمه سنگ است پر آب زلال
چشم تو خشک آمده عینک مثال
گریه برد جانب مقصود، راه
❈۲۸❈
تا نبود قطره نروید گیاه
دیده چو در گریه بخیلی کند
جامه مقصود تو نیلی کند
داغ غمت گر نبود بر جبین
❈۲۹❈
مرگ به از زندگی اینچنین
گر نبود عشق در آب و گلت
مار سیاه است نفس در دلت
بر جگر آن داغ که ناسور نیست
❈۳۰❈
آینهای دان که در او نور نیست
سنگشود شیشه برای شکست
گِل به ازان گل که نه خاریش خست
خسته نهای، دست به کاری بزن
❈۳۱❈
بر چمن عشق گذاری فکن
گاه چو بلبل جگری میخراش
گه چو صبا بوی گلی میتراش
عقل برِ عشق ندارد بها
❈۳۲❈
قدر زمرد نپذیرد گیا
نور رخ مجلس و باغ است عشق
آب گل و تاب چراغ است عشق
عشق بود شبنم گلشنفروز
❈۳۳❈
عشق بود کوکب افلاکسوز
عشق دهد رخت خرد را به آب
شمع چه حاجت به ره آفتاب؟
عشق بود واسطه بیش و کم
❈۳۴❈
عشق بود بانی دیر و حرم
بر همه جا تافته چون آفتاب
سوخته اوست چه آتش چه آب
لب مگشا جز ز پی حرف عشق
❈۳۵❈
عمر همان به که شود صرف عشق
وصل خوش و فرقت جانکاه ازوست
فربهی و لاغری ماه ازوست
تا کندش داغ به تن محترم
❈۳۶❈
سینه شده مهر ز سر تا قدم
بر طرب آن قوم که دل بستهاند
ذوق غم عشق ندانستهاند
عشق مجرد بردت پیش دوست
❈۳۷❈
عشق چو مویت به در آرد ز پوست
گرمروانند درین رهگذار
بر سر الماس قدم، برقوار
آنچه به جز عشق تو را حاصل است
❈۳۸❈
گر همه جان است که بار دل است
عشق نکویان ز جهان کم مباد
گر نبود عشق، جهان هم مباد
در دل عاشق نکند جا هوس
❈۳۹❈
بر سر آتش ننشیند مگس
غم نفروشند به سیم دغل
خاک، لگد کی خورد از پای شل؟
تا نکنی صاف دل از تیرگی
❈۴۰❈
در طلب عشق مکن خیرگی
ساغر این شعله همان آتش است
پیرهن نشئه، می بیغش است
عشق نسوزد دل افسرده را
❈۴۱❈
خاک فشانند به سر مرده را
قابل غم، جان بلاکش بود
هیزم این شعله ز آتش بود
قرص مه و مهر به خوان فلک
❈۴۲❈
بی نمک عشق، ندارد نمک
عشق کشد سلسله بر استخوان
رسم بود دام کشیدن نهان
زنده عشقند چه مرد و چه زن
❈۴۳❈
نیست درین باب کسی را سخن
عقل بود بهر هوس چارهساز
عشق ز هر عقل بود بینیاز
بند و جنون ناخن و خارا بود
❈۴۴❈
کی روش شعله مدارا بود؟
گرچه نم از خاک برد آفتاب
دجله نگردد ز فروغش سراب
جز سخن عشق زبان هرچه راند
❈۴۵❈
چون سخن لال نفهمیده ماند
ختم کنم بر سخنش چون نفس
بر کفنم عشق نویسند و بس
کامنت ها