قدسی مشهدی:سهل دان حرف منکران سخن که ندانند قدر و شان سخن
❈۱❈
سهل دان حرف منکران سخن
که ندانند قدر و شان سخن
سخن منکران، سخن مشمار
وحی را خود چه نقص از انکار؟
❈۲❈
شهر ازین منکران شومقدم
پر بود، چون دل گرفته ز غم
آنکه عنقای قاف اقرارست
همچو سیمرغ ناپدیدارست
❈۳❈
نقل نظم روان مکن گو کس
پای ماهی در آب، بالش بس
شعر آن به که خود سمر گردد
خضر را خود که راهبر گردد؟
❈۴❈
شعر تر بر خسان چه پیمایی؟
آب کوثر به گل چه آلایی؟
معنی آبدار را فشرند
سخن چرب را به چربه برند
❈۵❈
نکتهسنج ار به حق نهد میزان
تو هم از دور لاشهای میران
ور نماید سبیل جنبانی
بر سبیلش همان که میدانی!
❈۶❈
نکته از نکتهسنج مستغنیست
همت از قید گنج مستغنیست
دُر که شد در صدف تراشیده
گو مکن زرگرش خراشیده
❈۷❈
گوی چوبین به رنده کن هموار
گوی خورشید را به رنده چه کار؟
مژه در دیدهها پسندیدهست
شانه مزدور موی ژولیدهست
❈۸❈
موی رنگین ز وسمه دارد ننگ
وسمه باید بر ابروی بیرنگ
کاهگل بام خانه را شاید
سقف گردون به گل که انداید؟
❈۹❈
سر در اصلاح این سخن چه نهی
مرد رهوار را عصا چه دهی
نیست محتاج سرمه، چشم غزال
زحمت خویش گو مده کحّال
❈۱۰❈
سخنی آنچنان که میباید
کس بر اجزای او چه افزاید
بینی هر که را بیندازی
عوض از چرم، بینیاش سازی
❈۱۱❈
هرکه را دیده برکنی ز سرش
دهی از شیشه، چشمک دگرش
بر لباس کان مزن پینه
که بود ننگ مرد، چرمینه
❈۱۲❈
نکشد هیچکس پی زیور
مهره گل به رشته با گوهر
آنکه مشّاطه شد برای عروس
گو مکش نقش بر پر طاووس
❈۱۳❈
در کجا دیدهای که اهل نظر
مردمک را زنند گل بر سر؟
گشتِ گلزار کردهاند بسی
غازه بر روی گل ندیده کسی
❈۱۴❈
بر فزاینده کس چه افزاید؟
مومیایی شکسته را شاید
غنچه چون گشت گل، صبا چه کند؟
چشم خورشید، توتیا چه کند؟
❈۱۵❈
در سخن دخل منکران بیجاست
شعر با دخل کج نیاید راست
پایه شعر برترست ازان
که رسد دست هر غنیم بدان
❈۱۶❈
آبروی سخن به زور مبر
کز فشردن نریزد آب گهر
هر کجا دخل کج شود پیدا
زود بگذر، مگیر پا به حنا
❈۱۷❈
تا که ایوار باشد و شبگیر
کار بر خویش و خلق تنگ مگیر
چون مخالف شود نوای سرود
خیز و گلبانگ بر قدم زن زود
❈۱۸❈
در جدل، پیش مهتر و کهتر
سپر انداختن بود بهتر
پای با بیخرد منه در گل
باشد الزام جاهلان مشکل
❈۱۹❈
فرد شو، گو مباش یاری چند
بگذر از دم بریده ماری چند
بانگ سگ از خروششان خوشتر
نیش عقرب ز نوششان خوشتر
❈۲۰❈
با همه لاف مردی و غوغا
همچو پایان سیل، سستقفا
همه بیمعنیان لفظتراش
نقششان را خبر نه از نقاش
❈۲۱❈
همه بیبادبان و بیلنگر
کشتی افکنده در محیط خطر
بس که از دستشان کشد آزار
نالد انگشتشان چو موسیقار
❈۲۲❈
وقت جنگ و جدل، ز بس اعراض
تیغها جفت کرده چون مقراض
طلبد دوست چون نظاره پاک
دیده دوزند همچو دام به خاک
❈۲۳❈
چشمشان از پی نگاه حرام
روزنآباد گشته چون بادام
بحر ایشان، سراب راست غدیر
علمشان پای جهل را زنجیر
❈۲۴❈
شمر کم خوان بر این گروه دغل
گل نریزد کسی به فرق جعل
خورده بر گوششان ز شعر پر آب
حرف مشهور موشدان و گلاب
❈۲۵❈
طینت بد، به مرگ پاک شود
هرچه را خاک خورد، خاک شود
با یکی زین گروه پر شر و شور
گر به بزمی رسی چو زنده به گور
❈۲۶❈
لب مجنبان پی سوال و جواب
بی نفس زنده باش چون سیماب
گر بود نکتهسنج باانصاف
خویش را در سخن مدار معاف
❈۲۷❈
گل چو پاشی، به فرق مردم پاش
خویشتن بین و خودستای مباش
شعر بر غیر نکتهدان خواندن
آب خضرست بر گل افشاندن
❈۲۸❈
در همه فن تو راست دست بهی
گر ز انصاف پا برون ننهی
خیز چون صبح گلفشانی کن
دم ز پیری مزن، جوانی کن
❈۲۹❈
هرچه پست و بلند اشعارست
همه در جای خویش در کارست
شمع باشد شب انجمنافروز
هنر سایبان نماند روز
❈۳۰❈
صد خُم از دُرد و یک پیاله صاف
خرمنی علم و نیمجو انصاف
جام و می رازدار یکدگرند
عینک و دیده یار یکدیگرند
❈۳۱❈
سخنم مغتنم بود چون دُر
زانکه لفظش کم است و معنی پر
فارغ از گفتگوی بسیارم
چون صدف، یک دهن گهر دارم
کامنت ها