قدسی مشهدی:به نام خدایی که روز نخست به پیمانهام کرد پیمان درست
❈۱❈
به نام خدایی که روز نخست
به پیمانهام کرد پیمان درست
زد از داغ سودا گلی بر سرم
می عشق خود ریخت در ساغرم
❈۲❈
ز پیمانه زد طبل بر بام دل
می معرفت ریخت در جام دل
دویی را ز دیر و حرم دور کرد
خرابات را بیت معمور کرد
❈۳❈
به یادش نوای نی آوازه یافت
نفس دم به دم زو دم تازه یافت
به ذکرش گل و لاله در باغ مست
به جام تهی رفته نرگس ز دست
❈۴❈
خُم از فیض نظارهاش بحر نور
نیاورد چون تاب یک جرعه، طور؟
اثر کرده سوداش در هر دماغ
گل از باده رحمتش تردماغ
❈۵❈
***
بهارست ای محتسب، شور چیست؟
بر اهل خرابات این زور چیست؟
شدی دشمن می به دوران ما
❈۶❈
ندانم چه میخواهی از جان ما
نه ما و تو از قید آزادهایم
تو در زرق و ما در می افتادهایم
مکن بر خراباتیان اشئلم
❈۷❈
بیندیش از باطن صاف خم
چه افتاده مطلب تو را زین خروش؟
ببین جوش خم را و چندین مجوش
ازین نشئه فیض برنا و پیر
❈۸❈
تو هم ساغری گیر و نامش مگیر
دمی گوش خود محرم ساز کن
تو هم صوفیای، وجد آغاز کن
نه این رقص ما کردهایم اختراع
❈۹❈
تو را نیز دستی بود در سماع
کی از حال دردیکشان آگاهی
که دوران به ایشان شود منتهی
تو را نیست از کینه شیشه سود
❈۱۰❈
مبادت که نفرین کند در سجود
ز اشک قدح لازم است اجتناب
که شبها نرفتهست چشمش به خواب
به باغ از پی دشمن میپرست
❈۱۱❈
به نفرین زند بر زمین تاک، دست
دلآزرده میسوزد افلاک را
چو خون شد، مرنجان دل پاک را
برو شیخ در طعنه ما مپیچ
❈۱۲❈
ریا گر نباشد، تو باشی و هیچ
حدیث خراباتیان گوش کن
گرت خوش نباشد فراموش کن
به دست سبو توبه کن از ریا
❈۱۳❈
مس خویش زر کن ازین کیمیا
ردای ورع کن به صهبا گرو
بیاور بدین کهنه، ایمان نو
درخت ریا را بکن بیخ و بن
❈۱۴❈
به دست سبو، توبه از توبه کن
زدی سنگ بر شیشه ای خودپرست
ز سنگ تو بنگر چه دلها شکست
ز وسواس، نه حلق داری نه دلق
❈۱۵❈
گرفتار زرقی، گرفتار زرق
مریدانه بردار پیمانه را
به دست آر دل، پیر میخانه را
مگو خم چرا تن قوی کرده است
❈۱۶❈
به خون دل تاک پرورده است
چه سرها که شد خاک در پای خم
مبادا تهی، سر ز سودای خم
ندانم ز فرموده میفروش
❈۱۷❈
به خلوتنشینی که میگفت دوش
غنیمت ندانی اگر گور مفت
چرا بایدت زنده در گور خفت
به می ریختم سبحه را چون حباب
❈۱۸❈
کلوخ ریا را فکندم در آب
به اهل ریا آشنا نیستم
که چون نشئه از می جدا نیستم
ریا را دل از غصه خون کردهام
❈۱۹❈
عجب دشمنی را زبون کردهام
به یک دست برداشت پیمانه را
کجا شد ادب پیر میخانه را
ازین حق به تزویرپوشان مباش
❈۲۰❈
وزین دین به دنیافروشان مباش
لب ساقیام ساغری داد دوش
که خون در رگ لعل آمد به جوش
چه دولت بود در سر این خاک را
❈۲۱❈
که در بر کشد ریشه تاک را
مرو فصل دی جز به بزم شراب
که آنجا بود گرمتر، آفتاب
***
❈۲۲❈
الهی ندامت عطا کن مرا
به قلب رقیق آشنا کن مرا
سرشکی عطا کن ز اندازه بیش
که یک دم کنم گریه بر حال خویش
❈۲۳❈
ز اشکم نمی بخش گلزار را
که از یاد آتش برد خار را
کند تا به کی لاله داغم به داغ؟
مرا هم عطا کن گلی زان چراغ
❈۲۴❈
به جز من در آتش کسی را مسوز
درین کار هم بر شریکم مدوز
برونم کش از شهر دلبستگی
سرم ده به صحرای وارستگی
❈۲۵❈
ز عشقم به دل آتشی برفروز
مرا در تمنای سوزش مسوز
بدانی، گر از عشق یابی خبر
که جان مرا هست جان دگر
❈۲۶❈
به دل یافتم عشق و آثار وی
ز ویرانه بردم به سیلاب، پی
نباشد اگر عشق مشکلگشا
شود سوده پهلو ز بند قبا
❈۲۷❈
بود در چمن عشق اگر آبیار
ز هر قطره شبنم چکد صد بهار
کند فیض او گر به گلشن عبور
شود چشم نرگس نظرگاه نور
❈۲۸❈
کجا میرسد کس به فریاد کس
نباشد اگر عشق فریادرس
عجب گر عمارت پذیرد دلی
مگر عشق در آب گیرد گلی
❈۲۹❈
نیرزد جوی خرمن اعتبار
مگر عشق نقصان کند یک شرار
که سیلی زند بر رخ شک و ریب؟
مگر عشق دستی برآرد ز غیب
❈۳۰❈
که سازد جهان را مسخر تمام؟
برآید مگر تیغ عشق از نیام
اگر شبنم عشق یاری کند
تواند خزانی بهاری کند
❈۳۱❈
ضعیفان گر از عشق یابند دست
شود عاجز از پشّهای فیل مست
ز عشق ارجمندی کند ارجمند
بود بخت افتادگانش بلند
❈۳۲❈
فروشند گر می به بازار عشق
فسردن نداند خریدار عشق
نباشد گر از عشق فرزانگی
بود عقل زنجیر دیوانگی
❈۳۳❈
کسانی که عشق آرزو کردهاند
می دلخوشی در سبو کردهاند
نیابد گر از عشق پایندگی
چه لذت برد خضر از زندگی
❈۳۴❈
ز عشق است گنج معانی پدید
درِ فیض را عشق باشد کلید
جنون کرد در عشق تا جامه نو
خرد شد به چاک گریبان گرو
❈۳۵❈
توان عالمی را ز عشق آفرید
ندانم که عشق از چه آمد پدید
به محشر که از خاک سر بر کند؟
مگر عشق هنگامهای سر کند
❈۳۶❈
به محشر که خیزد ز خواب عدم؟
مگر دردمد عشق در صور، دم
که را اشک خونین به صحرا برد؟
مگر ناخن عشق بر دل خورد
❈۳۷❈
که بر صفحه دل نگارد رقم؟
مگر عشق روزی کند سر، قلم
کجا گنج و هر کنج ویرانهای؟
مگر عشق ویران کند خانهای
❈۳۸❈
بود حسن، آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد؟
مکن عیب دیوانه عشق کیش
که عقلش ز فرزانه بیش است بیش
❈۳۹❈
نشد حاصل از خرمن مه، جوی
بکارد مگر عشق، تخم نوی
چه خیزد ازین عالم مختصر؟
مگر عشق سازد جهانی دگر
❈۴۰❈
کجا پی برد خضر آنجا که اوست
مگر عشق رهبر شود سوی دوست
نپیچی گر از حضرت عشق سر
نیفتی چو نقش قدم دربهدر
❈۴۱❈
چه گرمی بر عشق خواهد نمود؟
که از جان عاشق برآورده دود
نداری سر عشق، بشنو سخن
به آتش چو پروانه بازی مکن
❈۴۲❈
بود عشق، مهر شهنشاه دین
ستایشگر عشق را بس همین
شهنشاه دینپرور حقپرست
که حق داده فانوس عدلش به دست
❈۴۳❈
کفش را طبیعیست بذل درم
بود جوهر ذات دستش کرم
ز خرج کفش دخل دریا و کان
به یک دم برآورد کردن توان
❈۴۴❈
جهد دشمنش گر به کوه از کمند
رگ سنگش افعی شود در گزند
کند خنجرش آب نصرت به جوی
ز تیغش عروس ظفر سرخروی
❈۴۵❈
چو خواهد کند وصف قدرش رقم
تیفتد ز دست عطارد قلم
چنان انتقام از ستمگر کشید
که از تیغ رنگ بریدن پرید
❈۴۶❈
جهانی به مهرش بود پایبست
که دل میبرد حسن عهدش ز دست
رسد گر به عهدش ز تیهو نیاز
زند بخیه در بیضه بر چشم باز
❈۴۷❈
ز عدلش جهان پر ز برگ و نواست
بقایش بود تا جهان را بقاست
***
گدازانم از آرزوی سخن
❈۴۸❈
ندارم به جز گفتگوی سخن
سخن را مدد گر ز من میرسد
به فریاد من هم سخن میرسد
قلم را زبان تا به حرف آشناست
❈۴۹❈
به جز در سخن ایستادن خطاست
چو عزم تماشای عالم کنم
مگر در سخن پای محکم کنم
کسی کو زبان در دهن آفرید
❈۵۰❈
زبان را برای سخن آفرید
کامنت ها