قدسی مشهدی:چو برزد به پرداز گل آستین شنید از لب غنچه صد آفرین
❈۱❈
چو برزد به پرداز گل آستین
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
❈۲❈
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
❈۳❈
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
❈۴❈
کند صورت خسته‌ای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخم‌دار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
❈۵❈
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمه‌اش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
❈۶❈
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
❈۷❈
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
❈۸❈
نگارد چو بر پرده‌ای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
❈۹❈
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
❈۱۰❈
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
❈۱۱❈
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
❈۱۲❈
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دین‌پرورست
چه دولت که این برج را در برست
❈۱۳❈
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
❈۱۴❈
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
❈۱۵❈
قلم‌های نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزه‌اش را نماز
❈۱۶❈
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهره‌مند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
❈۱۷❈
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
❈۱۸❈
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
❈۱۹❈
که لب‌های سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
❈۲۰❈
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
❈۲۱❈
پریشان‌تر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گل‌های الوانش از هر کنار
❈۲۲❈
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
❈۲۳❈
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
❈۲۴❈
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایه‌اش می‌توان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بی‌خبر
❈۲۵❈
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزه‌اش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
❈۲۶❈
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
❈۲۷❈
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بی‌غمی
بود سرمه نرگسش از حیا
❈۲۸❈
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
❈۲۹❈
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدح‌سوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
❈۳۰❈
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
❈۳۱❈
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
❈۳۲❈
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
❈۳۳❈
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوت‌نگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
❈۳۴❈
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزه‌اش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
❈۳۵❈
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
❈۳۶❈
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گل‌های رعنا درین لاله‌زار
❈۳۷❈
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا می‌رود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
❈۳۸❈
کند قدسیان را گلستان‌ستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
❈۳۹❈
به حمام شد توبه‌ام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
❈۴۰❈
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبت‌فزای دماغ
می از شیشه‌اش کرده روشن چراغ
❈۴۱❈
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوت‌نشین
❈۴۲❈
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمن‌هاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینه‌ساقان سیمینه‌تن
❈۴۳❈
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دل‌ها غبار
❈۴۴❈
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
❈۴۵❈
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
❈۴۶❈
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
❈۴۷❈
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
❈۴۸❈
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطره‌ریزان در او
❈۴۹❈
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
❈۵۰❈
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدف‌وار، فرشش ز لولوی تر
کامنت ها