قدسی مشهدی:ز حرمان کشکاب جو دم زنیم دل از هجر گندم، چو گندم دو نیم
❈۱❈
ز حرمان کشکاب جو دم زنیم
دل از هجر گندم، چو گندم دو نیم
***
طریق ادب را نکو پاس دار
❈۲❈
که نخل ادب، دولت آرد به بار
تواضع به رفعت رساند نصب
بود جوهر ذات دولت، ادب
چو ابرو شود در تواضع دو تا
❈۳❈
ز عزت کند بر سر دیده جا
تواضع ز رفعت کند آگهت
ادب سوی دولت نماید رهت
ادب با تواضع چو گردد قرین
❈۴❈
سرت را رساند به چرخ برین
چو طی طریق ادب داد دست
ز نقش پیات نقش دولت نشست
تو را گر ادب باشد آموزگار
❈۵❈
به دولت رسی در سرانجام کار
ادب نور آیینه دولت است
ادب نقد گنجینه دولت است
بزرگان که شایسته افسرند
❈۶❈
نهال ادب را به جان پرورند
ادب با تواضع چو گردد یکی
دگر در بزرگی نماند شکی
چو گردد به دولت ادب همنشین
❈۷❈
ز در آید اقبال و بوسد زمین
کسی را که دولت بود راهبر
به پای تواضع کند راه، سر
به تسلیم دشمن شود دوستت
❈۸❈
چو افتی، نیفتند در پوستت
پس از شعله اخگر منادی ده است
که از سرکشی، خاکساری به است
تواضع ندارد کسی را زیان
❈۹❈
به دوش از خمیدن کند جا کمان
به عبرت نظر کن به چرخ برین
که شد از تواضع بلند اینچنین
ز تعظیم تا شد مه نو دو تا
❈۱۰❈
چو ابرو کند بر سر دیده جا
بدن در گداز از غرور سرست
دلیلش خود از شمع روشنترست
به نرگس نگر کز سرافکندگی
❈۱۱❈
دهد چشم یارش خط بندگی
بر دولت آرد نهال ادب
بود اوج دولت، کمال ادب
ادب جزو فضل است و نبود عجب
❈۱۲❈
که ناقص بود فاضل بیادب
نکو داند آن کس که دانشورست
که چوب ادب به ز لوح زرست
ادب چون کشد پای خویش از میان
❈۱۳❈
ز هم بگسلد انتظام جهان
ادب را مگو بنده دولت است
ادب آفریننده دولت است
ادب بر سر علم و فضل است تاج
❈۱۴❈
ادب میکند بیادب را علاج
چو نرگس فکند از ادب سر به پیش
تو سازیش همچشم معشوق خویش
ز پروانه این نکته آموختم
❈۱۵❈
که از ترک پاس ادب سوختم
نباشد نهان پیش اهل تمیز
که یوسف به مصر از ادب شد عزیز
ز منزل که و مه رود بر کران
❈۱۶❈
نباشد چو پای ادب در میان
نگیرد خردمند ازان کس شمار
که لوح ادب نبودش در کنار
دل از کودک بیادب خون شود
❈۱۷❈
بزرگی که شد بیادب، چون شود؟
بود بیادب درخور سوختن
ز پروانه میباید آموختن
ز هر علم، علم ادب بهترست
❈۱۸❈
نگویی که از علم ادب کمترست
ادب را گرامیست اصل و نسب
ز ایمان حیا، وز حیا زاد ادب
تکبر به خاک افکند افسرت
❈۱۹❈
تواضع به گردون رساند سرت
ندارد گریز آتش از آتشی
ز سرکش کند کاف چون سرکشی؟
محال است بی خاکساری کمال
❈۲۰❈
بود در زمین ریشه هر نهال
تواضع بود در جوانی هنر
نه هنگام پیری ز ضعف کمر
در افتادگی باشد آزادگی
❈۲۱❈
نباشد گر از عجز، افتادگی
شهیدان ز تیغ بلا جستهاند
ز افتادن افتادگان رستهاند
ندانست چون شمع، کس زندگی
❈۲۲❈
که شد سرفراز از سرافکندگی
چه بیند کس از دعوی خار و خس؟
نگیرد گر افتادگی دست کس
دهد آینه با همه سادگی
❈۲۳❈
به دل عکس را جا ز افتادگی
در آیینه عکس افتد و روشن است
که افتاده در قلعه آهن است
چو گردون، بداختر نباشد زمین
❈۲۴❈
نخیزد کس افتاده را از کمین
کند طوف گرد زمین آسمان
که باشد زمین، جای افتادگان
در افتادگی از تو امن است کاخ
❈۲۵❈
نمیلرزد از باد، افتاده شاخ
بود سربلندی در افتادگی
تهیدستی، آرد بر، آزادگی
من افتادگی را به جان بندهام
❈۲۶❈
گل نقش پا را سرایندهام
***
به افغانپرستی چو دوران مباش
صبوری کن از ناصبوران مباش
❈۲۷❈
در ناصبوری برآور به گل
وگرنه خجل گردی از خود، خجل
شکیبایی از خلق باشد صواب
شود کشته سیماب از اضطراب
❈۲۸❈
ز خامی مکن بر دل خویش جبر
شود پخته هر خام، اما به صبر
ز یک دانه کز صبر کاری به گل
دهد بهره صد خرمن کام دل
❈۲۹❈
شود گر دو عالم سراسر کلید
بود صبر دندانه هر کلید
چه حاصل ز بیداد شب اضطراب؟
برآید ز مشرق به صبر آفتاب
❈۳۰❈
شکیبنده را بس همین ماجرا
که باشد رفیق صبوران خدا
بود صبر سرمایه هر مراد
نهال صبوری دهد بر، مراد
❈۳۱❈
کسی را که از صبر باشد نصیب
همین بس که نازش رسد بر حبیب
کند باده در خم چو صبری تمام
رسد از لب خوبرویان به کام
❈۳۲❈
مزن طعنه بر صابران ای فضول
که میراث ماندهست صبر از رسول
ز صبر آسمان ایستاده به پای
ولیکن به صبری که دادش خدای
❈۳۳❈
اگر مردی، از صبر دوری مکن
مکن تکیه بر ناصبوری، مکن
رود گر به بیصبری از پیش، راه
نماند جنین در رحم چند ماه
❈۳۴❈
کند شمع چون صبر در سوختن
بود پیشهاش مجلسافروختن
چو یوسف کند صبر در قعر چاه
به مصر از عزیزی شود پادشاه
❈۳۵❈
گرت هست صبری، مشو ناامید
در بسته را صبر باشد کلید
به خم از صبوری زند جوش، مل
برآید به صبر از رگ خار، گل
❈۳۶❈
بنای صبوری مبادا نگون
به صبر آمد از چاه، بیژن برون
کند صبر چون غنچه بر زخم خار
برآید به تخت چمن تاجدار
❈۳۷❈
مکن بر خود از سعی بیهوده جبر
گل چین شود چینی، اما به صبر
مکش از ره صبر زنهار پای
که باشد رفیق صبوران خدای
❈۳۸❈
***
گریزانم از کوچه باغ هوس
مرا چاک دل، کوچه باغ و بس
اگر خاک گردد سراسر تنم
❈۳۹❈
نیارد گرفتن هوا دامنم
نباشد هوا مرد میدان من
ندانم چه میخواهد از جان من
اگر کفچه مارت زند، زان به است
❈۴۰❈
که بر خوان دونان کنی کفچه، دست
چو نخلت بود بر گیا دسترس
به هر خوان طفیلی مشو چون مگس
اگر بگذرد صید از پیش من
❈۴۱❈
خدنگ طمع نیست در کیش من
مرا بینیازی چنان چیره ساخت
که از یاد من آرزو رنگ باخت
ندارد به کس مرد قانع نیاز
❈۴۲❈
که عید قناعت بود مرگ آز
به نور قناعت دلم زنده است
به نفرین بدم زانکه گیرنده است
گرفتن حرام است بر هوشیار
❈۴۳❈
بجز جرعه باده از دست یار
به آب قناعت سرشته گلم
سر کوی عزلت بود منزلم
اگر پشت پایی زنی بر طلب
❈۴۴❈
ز دریا گذشتن توان تشنهلب
بر آنکه طبعش طمع بنده نیست
دو عالم به یک ارزن ارزنده نیست
اگر پنجه آز برتافتی
❈۴۵❈
ز ارباب همت نظر یافتی
گرفتم ز آموزگار این سبق
که نتوان گرفتن به جز راه حق
دعای مرا بس اثر اینقدر
❈۴۶❈
که آهم نگیرد عنان اثر
مرا ناگرفتن چنان شد شعار
که دستم نگیرد سر زلف یار
برای گرفتن مخوان ترّهات
❈۴۷❈
اجل گیردت به که گیری حیات
زهی بخت اگر باشدت دسترس
به کاری که صورت نگیرد ز کس
نویسد قلم گر حدیث کرم
❈۴۸❈
قلم باد دستی که گیرد قلم!
وگر از گرفتن نداری گزیر
برو از کریمان کرم یاد گیر
خدا داند و دل که هنگام راز
❈۴۹❈
بجز ناگرفتن ندارم نیاز
گرفتن سراپای عارست و ننگ
شود تیره چون گیرد آیینه زنگ
اگر وعده وصل بخشد نگار
❈۵۰❈
به خون گردد آن دل که گیرد قرار!
کامنت ها