قدسی مشهدی:به منت برآید اگر آفتاب همه عمر را شب شمار و بخواب
❈۱❈
به منت برآید اگر آفتاب
همه عمر را شب شمار و بخواب
دل از درد خواهش تنک میشود
گرانبار منت سبک میشود
❈۲❈
ازان پست و پامال شد اینچنین
که منتکش آسمان شد زمین
به رازق نداری مگر اعتقاد؟
که منت کشی بهر رزق از عباد
❈۳❈
طمع را چنان زن به شمشیر کین
که رنگین نگردد ز خونش زمین
چنان در دل آرزو زن شرر
که روزن نیابد ز دودش خبر
❈۴❈
حسد را چنان شعله زن در نهاد
که خاکسترش گم کند پی ز باد
***
کسی را قدم بر خطایی نرفت
❈۵❈
که ناخوانده هرگز به جایی نرفت
چو ناخوانده هرجا رود آفتاب
رخ از زردی چهره گو برمتاب
ز خواندن ندیدیم ما جز سواد
❈۶❈
تو ناخواندهای، کس به روزت مباد
چو بالین و بستر کنی خاک و خشت
مرو بی طلب، گرچه باشد بهشت
صبا چون نگردد ازین نغمه داغ؟
❈۷❈
که ناخوانده، بلبل نیاید به باغ
منه روی، ناخوانده در هیچ باب
که گردد ز خواندن، دعا مستجاب
ببین خواندگان را بدین واپسی
❈۸❈
تو ناخواندهای، چون به جایی رسی؟
***
دلم چون زبان قلم گشته شق
ز ربط دورویان به هم چون ورق
❈۹❈
ازیشان به هر صحبتی کلفتیست
دو روبند و بیرو، عجب صحبتیست
چو خون در رگ و ریشه هم دوند
که شاید مزید فسادی شوند
❈۱۰❈
سوی خبث ظاهر توان برد راه
خدا دارد از خبث باطن نگاه
به ظاهر شریکند در مال هم
به باطن حسد برده بر حال هم
❈۱۱❈
به گرم اختلاطی چو شیر و شکر
ولی برق در خرمن یکدگر
خورند آنقدر آب بر یاد هم
که گردند سیلاب بنیاد هم
❈۱۲❈
چو با هم نوای طرب میزنند
نوای دگر زیر لب میزنند
بود خوشادا گرچه هر مویشان
ادای دگر دارد ابرویشان
❈۱۳❈
نداده ز کف رشته مکر و فن
سر رشته باید چنین داشتن
به هم در نفاق از سخنهای دور
ندیده کسی غیبتی در حضور
❈۱۴❈
ازان کس که با او کسی راز گفت
ز صد عیب، یک عیب نتوان نهفت
به هم آمده راست لیکن خلاف
به جو آبشان رفته، اما نه صاف
❈۱۵❈
به هم، عهد این قوم، مست است سخت
چو پیوند برگ خزان با درخت
اگر پخته گویند اگر کرده خام
به نامحرمی، محرم هم تمام
❈۱۶❈
زبانها ز دل دور و دل از زبان
رفیقان صدساله ره در میان
زهی ناتمامان پرداخته
که دیدهست انگاره ساخته؟
❈۱۷❈
سخن اینقدرها ازیشان چه سود
ز تعبیر خواب پریشان چه سود
پلنگی بود سایه این گروه
که دارند پشت از دورنگی به کوه
❈۱۸❈
همه تافته رشته مکر و فن
چو سوزن به دوزندگی نیش زن
بلندست در شهر و کو نامشان
بلی طشت افتاده از بامشان
❈۱۹❈
نجستهست یک صیدشان از کمند
بر اوراق عیبند شیرازهبند
چو پیوسته در شستشوی همند
چرا دشمن آبروی همند؟
❈۲۰❈
چو ریزند در میزبانی عرق
ندارند جز عیب هم بر طبق
خبردار از عیب هم موبهموی
معاذالله از دشمن دوستروی
❈۲۱❈
به خاک از ملاقات زانویشان
گل زعفران ریزد از رویشان
کجا این گروه و کجا اتفاق
شریکند با هم، ولی در نفاق
❈۲۲❈
بود رنگ کین ظاهر از رویشان
که سرمشق خبث است ابرویشان
همه عیبجوی و هنرناشناس
ازین قوم، حال هنر کن قیاس
❈۲۳❈
همه در جدل با خدا دمبهدم
که چون رزق این بیش، ازان است کم
اگر عیبجویی نباشد مراد
به سی سال از هم نیارند یاد
❈۲۴❈
به غفلت ز دل برنیارند دم
تمام آگهی، لیک از عیب هم
بود کوه در چشمشان کم ز کاه
چو باشد دل دیگری تکیهگاه
❈۲۵❈
می مهر، خون در رگ تاکشان
حسد را قوی ریشه در خاکشان
چو اورادخوانان پس از هر نماز
زبان کرده در طعن مردم دراز
❈۲۶❈
بود گرمخون هر سر مویشان
ولی قحط خون است در رویشان
شب و روز با هم نمک میخورند
ازان تشنه خون یکدیگرند
❈۲۷❈
کشند از پی عیب زاندازه بیش
به هر جا سری، جز گریبان خویش
زبانها یکی کرده با یکدگر
به حرفی کزان دل ندارد خبر
❈۲۸❈
به دل گشته خصم مروت همه
به کف تیغ و مشتاق فرصت همه
ز هم گرچه در پرده رسواترند
همان پرده یکدگر میدرند
❈۲۹❈
چو شیر و شکر عاشق یکدگر
ولی شیرخون، زهر قاتل شکر
شکستند چون موج در کار هم
چنین گرم دارند بازار هم
❈۳۰❈
به هم، دست بیعت ازان میدهند
که انگشت بر عیب مردم نهند
شمارند تا عیب هم را تمام
چه انگشت کز شانه گیرند وام
❈۳۱❈
اگر عیب میبود نام هنر
که میبود ازین قوم بیعیبتر؟
نباشند اگر خلق یک جای، به
رسن حلقه گردد، خورد چون گره
❈۳۲❈
اگر پای غیبت رود از میان
چو ماهی ندارند گویی زبان
وگر حرف غیبت شود آشکار
قطار زبان سرکند شانهوار
❈۳۳❈
برآیند هر دم به رنگ دگر
به هم صلحشان بهر جنگ دگر
همه فرش در خانه یکدگر
ز نقش پی یکدگر باخبر
❈۳۴❈
ستانند از هم دوات و قلم
که محضر نویسند بر خون هم
برآرند با هم ز یک جیب سر
که بر هم شمارند دامان تر
❈۳۵❈
هنر چون خس افتاده در دست و پا
گل عیب در چشمشان کرده جا
به آزردن یکدگر بیش و کم
نشینند چون داغ بر دست هم
❈۳۶❈
ببوسند دست و ببرّند پا
که از هم نباشند یک دم جدا
چو اوراق پاشیده از یکدگر
نه بیربط و نه ربطشان در نظر
❈۳۷❈
به دلجویی از هم سخن واکشند
ولی ریسمان از ته پا کشند
به عقد اخوت به هم داده دست
که بر یوسف آمد ز اخوان شکست
❈۳۸❈
***
پریشاندل از دست خویشان مباش
چو از تو نباشند ازیشان مباش
ببخش ای فلک بر دل ریش من
❈۳۹❈
چه نیشم زنی، چون نهای خویش من
نه یوسف از اخوان مضرّت کشید
که هرکس خود از خویش دید آنچه دید
ز یار و برادر، که دانی به است؟
❈۴۰❈
برادر، اگر یار و یاریده است
اگر هوشمندی، به خویشان مناز
بلایند خویشان، به ایشان مناز
ندانم گروهی که فهمیدهاند
❈۴۱❈
چرا خویش را خویش نامیدهاند
ز پیوستن خلق، تجرید به
ز پیوند، بر شاخ روید گره
همین بس ز آسیب خویش و تبار
❈۴۲❈
که از خویش آتش برآرد چنار
نهالی که خودرو بود از نخست
برِ نیک ندهد چو از خویش رست
ز تن هرچه روید، نباشد به جای
❈۴۳❈
بود چیدن ناخن از دست و پای
پر و بالشان خوانی و بیخبر
که خصمند پروانه را بال و پر
مباش ایمن از خویش و پیوند خویش
❈۴۴❈
که دریا خورد لطمه از موج بیش
گهی بیخطر کارت افتد به راه
که گیری ز اقرب و عقرب پناه
که جز اقربا نام عیب تو برد؟
❈۴۵❈
چو نردیک، از دور نتوان شمرد
حذر کن حذر کآشنا آشناست
چو بیگانه عیبت ز بیگانههاست
به کار تو بیگانه را کار نیست
❈۴۶❈
بجز خویش در پوستین تو کیست؟
چو دارد ازین نغمه چنگ آگهی
کند از رگ خویش، پهلو تهی
رگ و ریشهات گر نباشد چه عار؟
❈۴۷❈
که ناخوش بود میوه ریشهدار
برآن رگ ضرورست نشتر زدن
که میپرورد خون فاسد به تن
رگ خون خویشی پلارک بود
❈۴۸❈
که خود آفت لعل از رگ بود
چه شد زین که پیوند رگ از تن است؟
که عیب بزرگت رگ گردن است
نمیباید از خویش ایمن نشست
❈۴۹❈
که بر سنگ خارا رگ آرد شکست
ز خویشان، دل خسته ویران بود
بلی دشمن کان، رگ کان بود
به ظاهر توان یافت دشمن ز دوست
❈۵۰❈
چه دانی بدیهای رگ زیر پوست
کامنت ها