قدسی مشهدی:قلم را که دشمن بود دوستش بجز رگ نیفتاده در پوستش
❈۱❈
قلم را که دشمن بود دوستش
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
❈۲❈
مپیوند با هیچکس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
❈۳❈
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قویدستیاش را که باشد حریف؟
❈۴❈
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
❈۵❈
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
❈۶❈
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کورهساز
که از زاده خود بود در گداز
❈۷❈
ز خویش کجاندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
❈۸❈
زهی عاقبتبین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
❈۹❈
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربهسر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
❈۱۰❈
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
❈۱۱❈
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرقها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
❈۱۲❈
ز پیراهن خود نیم بیهراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
❈۱۳❈
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگها باش دور
❈۱۴❈
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
❈۱۵❈
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
❈۱۶❈
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
❈۱۷❈
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
❈۱۸❈
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امنتر، گر کنی آزمون
کُششهای تیغ از کششهای خون
❈۱۹❈
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
❈۲۰❈
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
❈۲۱❈
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دینپرور دینپناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
❈۲۲❈
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
❈۲۳❈
در ایوان قصرش، فلک پردهای
ز جودش سخا، دستپروردهای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
❈۲۴❈
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشهگر
کسی را که نهیش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
❈۲۵❈
مسافر ندارد ز نهیش خبر
که با ساز ره، میکند راه سر
ز عدلش ستمپیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
❈۲۶❈
بود تازهرویی به عهدش گرو
چو خورشید، یکروی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامتمآب
به دریا نسب میرساند سحاب
❈۲۷❈
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
❈۲۸❈
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگینوار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایهاش لختلخت
❈۲۹❈
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
❈۳۰❈
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
❈۳۱❈
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
❈۳۲❈
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
❈۳۳❈
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
❈۳۴❈
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیدهام
که محوست در دیدنت، دیدهام
ازان مایل سروم از هر نهال
❈۳۵❈
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشهای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
❈۳۶❈
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
❈۳۷❈
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
❈۳۸❈
تو گر خواهیام، هیچکس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
❈۳۹❈
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
❈۴۰❈
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
❈۴۱❈
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که میگشت شبها بر اطراف شهر
❈۴۲❈
به هر سو به سودا سری میکشید
غم مفلسان را به زر میخرید
چو شادی ز دلها خبر میگرفت
دلی گر غمی داشت، برمیگرفت
❈۴۳❈
کسی را که بودی تبی تابسوز
نمودی پرستاریاش تا به روز
ستمدیدهای آه اگر میکشید
به درد دلش در نفس میرسید
❈۴۴❈
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچهسان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
❈۴۵❈
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
❈۴۶❈
نبود آگه از سرّ آن نیکرای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
❈۴۷❈
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بیتمیزی و بیحاصلی
❈۴۸❈
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
❈۴۹❈
تو از عینکش کردهای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکیست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکیست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
❈۵۰❈
منم مانده چون سیل مالیده دشت
کامنت ها