قدسی مشهدی:سزد گر به مهرش کند دل هوس به ماهی که رویش تو دیدیّ و بس
❈۱❈
سزد گر به مهرش کند دل هوس
به ماهی که رویش تو دیدیّ و بس
به صد دل توان ناز چشمی خرید
که تا چشم بگشاد، روی تو دید
❈۲❈
برو فرش کن چون صدف، خانهای
که شمعش ندیدهست پروانهای
چراغی که جای دگر برفروخت
نشاید به خلوتگه خویش سوخت
❈۳❈
عروسی که بودهست همسر به غیر
تو را سرنوشتش نباشد به خیر
***
بر آن مرد، چون زن بباید گریست
❈۴❈
که عمری به فرمان زن کرد زیست
ز همخوابه بد حذر کن، حذر
مبر عمر با خار چون گل، بهسر
به گردن رسن حلقه در پای دار
❈۵❈
به از دست بانوی ناسازگار
زنانند در حیله چون رهزنان
مباشید غافل ز مکر زنان
اگر زن به فرمان نباشد تو را
❈۶❈
در آغوش به، جای زن، اژدها
نری چون کند مایهای در قطار
بنه ساربان دوش گو، زیر بار
زبردست داماد شد چون عروس
❈۷❈
بنه بیضه چون ماکیان، گو خروس
مکن مادگی مرد گو آنقدر
که دانند طفلان ز مادر، پدر
خر ماده هرجا عوانی کند
❈۸❈
نرش چون دگر پهلوانی کند؟
به صد شوق مرگ از خدا خواستن
به از جفت ناپارسا خواستن
زنان را رخ از پرده یک سو منه
❈۹❈
که رازست زن، راز در پرده به
چو زن راز شد، مرد به رازدار
مکن راز خود پیش کس آشکار
ندارد زن از رازپوشی خبر
❈۱۰❈
بود، زان که دانی، دهن بازتر
زن آن به که ناآشکارا بود
بلی، راز ننهفته رسوا بود
زنان را برد عفّت، آراستن
❈۱۱❈
چو عفّت نباشد، کمِ خواستن
چو راضی به هر هفت زن گشت شوی
به هفت آب، گو دست از وی بشوی
زنان را دهد پارسایی صفا
❈۱۲❈
بود زن به از مرد ناپارسا
دل از مرد ناپارسا خون بود
زن افتد چو ناپارسا، چون بود؟
ازان زن حکایت پسندیده است
❈۱۳❈
که جز حرف ناموس نشنیده است
مده راه در خانه بیگانه را
وگرنه سرا نام کن خانه را
چرا بهر ناموس افسوس نیست
❈۱۴❈
که دین نیست آن را که ناموس نیست
بود مرگ بهتر بسی زان حیات
که در حفظ ناموس نبود ثبات
کسی را که ناموس دین داشت پاس
❈۱۵❈
چو مردان ز مردان نباشد هراس
به ناموس اجل گر زند بر تو چنگ
به از زندگانیّ بی نام و ننگ
بس است این سخن هرچه شد بیش و کم
❈۱۶❈
که چون غنچه، دلها برآمد به هم
عروسی چه لازم بود خواستن
که از صحبتش بایدت کاستن
مدار از زنان سیم و گوهر دریغ
❈۱۷❈
وگر بعد ازان بد کند، دست و تیغ
من این گفتگو، کردم از سادگی
وگرنه بهشت است آزادگی
***
❈۱۸❈
کسی در تجرد کمر بست چست
که دست از زن و مال و فرزند شست
ز تنهانشینی مکن اجتناب
که تنها بود نقطه انتخاب
❈۱۹❈
به راه از رفیق بد اندیشه کن
چو خورشید، تنهاروی پیشه کن
در آتش اگر فرد سازی وطن
به از مجمع خلق در انجمن
❈۲۰❈
ز جوش رفیقان بود ضعف حال
چو شد فرد، قوت پذیرد نهال
بدان ره که رفتند مردان مرد
توانی شدن، گر شوی فردِ فرد
❈۲۱❈
تو خود عاقلی، جا در آنجا خوش است
که یک لحظه بیخود توانی نشست
تعلق نیرزد به گفت و شنید
مسیح از تجرد به گردون رسید
❈۲۲❈
مشو جز خدا با کسی همنشین
همین است معراج خلوت، همین
ز تنها شدن گو مکن شکوه کس
پی جمع کونین، یک فرد بس
❈۲۳❈
تجرد اگر نیست محض صواب
چرا فرد طالع شود آفتاب؟
ز تنها شدن هم نیم بیهراس
که جمع است خلوتنشین را حواس
❈۲۴❈
به دنیا که گفتت که آلوده باش؟
برو گوشهای گیر و آسوده باش
رواج فلک از رواج تو نیست
مدار جهان بر نتاج تو نیست
❈۲۵❈
سرانجام ازین خاکدان رفتنست
چه حاجت به ناگفتن و گفتن است
چو زین راه، آزاده باید شدن
عیال عیالت چه باید شدن؟
❈۲۶❈
***
چه گلبن سحرگاه گلگل شکفت
ندانم شنیدی که بلبل چه گفت
کهای روشنیبخش چشم چمن
❈۲۷❈
نبینی به رحمت چرا سوی من
مرا در ره عشق سر زیر سنگ
تو را میکشد در بغل خار، تنگ
مرا برده شوق تو در باغ، هوش
❈۲۸❈
تو در سیر بازار با گلفروش
من افتاده در پای گلبن ز پای
تو را بر سر دست و دستار، جای
مرا صحبت خار شد سرنوشت
❈۲۹❈
ز تو جیب و دامان گلچین بهشت
شوی با کسی دمبهدم همنفس
ندانی چرا عاشق از بوالهوس
ز غم خون، دل غیرتاندیش من
❈۳۰❈
تو خندان به روی صبا پیش من
تو را مشتری گر بود بیشمار
ولی نیست چون من، یکی از هزار
من از عشق، با خار همآشیان
❈۳۱❈
تو در دست اینیّ و دستار آن
من افتاده از عشق، مست و خراب
تو بر روی هر خس فشانی گلاب
صبا را تو کردی دلیر اینقدر
❈۳۲❈
وگرنه چرا شد چنین پردهدر؟
در اول، صبا از تو رو یافته
در آخر ازان پنجهات تافته
صبا میبرد کوبهکو بوی او
❈۳۳❈
ز بس غنچه خندید بر روی او
ز خار و صبا هر دو بردار دست
که اینت جگر خست و آنت شکست
مرا آشیانیست در باغ و بس
❈۳۴❈
به یک مشت پر، مانده یک مشت خس
تو با هر سر خار، داری سری
به هر خس، همآغوش و همبستری
دو روز دگر، از ملاقاتِ باد
❈۳۵❈
وفای منت خواهد آمد به یاد
ازین گفتگو، گل شد آشفتهحال
به بلبل چنین گفت کای هرزه نال
کند صبر در هیچ بوم و بری؟
❈۳۶❈
چو من آتش، از چون تو خاکستری
دو گفتی، یکی بشنو ای هرزهکیش
چرا عاشقی پیش آواز خویش
ز شور تو بر باد شد خرمنم
❈۳۷❈
خدا را تویی بیوفا یا منم؟
کنی میل هردم ز شاخی به شاخ
هوا و هوس راست میدان فراخ
به صد دست، من گرچه گردیدهام
❈۳۸❈
هوسپیشهای چون تو کم دیدهام
مرا طعنهکش کردی ای دلخراش
که سر برنمیکردم از شاخ، کاش
گرفتم که معشوق بازاریام
❈۳۹❈
خود آخر نه درخورد این خواریام
نداری چو من دفتر ساده پیش
که نازی به تحریر آواز خویش
نشد تهمتآلوده کالای من
❈۴۰❈
ز دامان پاک است اجزای من
درین تنگنا با دل پر ز خون
شوم غنچه وز شاخ آیم برون
ز ویرانیام چون شد آباد، باغ
❈۴۱❈
مرا آستین زد صبا بر چراغ
مرا باغبان چید از بوستان
به جوری که خون شد دل دوستان
صبا چشم زد رنگ و بوی مرا
❈۴۲❈
به آتش گرفت آبروی مرا
به من قطرهای آبرو چون نهشت
ز آتش برآورد و با گل سرشت
برآیی اگر گرد این نُه چمن
❈۴۳❈
نیابی ستمدیدهای همچو من
تو آزادی از قید افروختن
که خاکسترست ایمن از سوختن
***
❈۴۴❈
نمی در دل شب ز مژگان برآر
چو اشکت شد الماس، از کان برآر
به ساغر ز مینا می رشک ریز
جگر خون کن و اشک بر اشک ریز
❈۴۵❈
شناسنده بحر و بر نیستی
گر از دیده خشک، تر نیستی
تر و خشک از عالمی دیگرست
که چشمت بود خشک و دامن تر است
❈۴۶❈
ببند از رگ گریه بر دیده آب
خجل شو ز دریا که گردد سراب
سرشکت کریم است و دامن گدا
چرا بخل در آب دریا، چرا؟
❈۴۷❈
چه افسانهای بیغمی گفته است
که اشکت چنین در جگر خفته است
شود رقّت قلب چون جلوهگر
به از صد لب خشک، یک چشم تر
❈۴۸❈
به گِل دیده را گر نینباشتی
بگو تخم اشکی کجا کاشتی؟
ز دل نالهای صبحگاهی بکش
اگر نیستی مرده، آهی بکش
❈۴۹❈
***
مرا بر دل از داغ صد گل شکفت
ز حرفی که با غنچهای لاله گفت
که چون میکنی خنده بی داغ دل؟
❈۵۰❈
خجل نیستی زین شکفتن، خجل؟
کامنت ها