قدسی مشهدی:اگر چشم چشم است، نمناک به وگر نم ندارد، پر از خاک به
❈۱❈
اگر چشم چشم است، نمناک به
وگر نم ندارد، پر از خاک به
... به گوش تو خواهد رسید
که چشمت ز خشکی چه خواهد کشید
❈۲❈
گر از گریه عزت ندارد سحاب
کشندش چرا بر رخ آفتاب؟
نگردد مه و سال، تر دیدهات
مگر خشکسالیست در دیدهات؟
❈۳❈
چو عفو خداوند دانستهای
لب عذرخواهی چرا بستهای
شبی را چو مه زنده گر داشتی
دگر روز را مرده انگاشتی
❈۴❈
به درگاه حق، روززاریت کو؟
نهای مرده، شبزندهداریت کو؟
محال است بی گریه تاثیر آه
که بی گل نچسبد به دیوار، کاه
❈۵❈
***
گلی زین حدیثم گریبان درید
که با بلبلی گفت و دم درکشید
به بیدردی خود چه درمان کنی؟
❈۶❈
که بی سینه چاک، افغان کنی؟
***
درین انجمن، آن شود تیرهرو
که بالانشینی کند آرزو
❈۷❈
سیاهی چو خود بر نگین یافت دست
سیهرو شود آنکه بالا نشست
شود در سر نام، والامقام
چه شد گر بود بر نگین پشت بام؟
❈۸❈
گر از صدر مجلس کشم پای خویش
ندارم سر شکوه از جای خویش
بود ترک مقصود، مقصود من
زیان است سرمایه سود من
❈۹❈
رسیدم به کام و گذشتم ازان
خدنگ من آزاد جست از کمان
ندارم سر سجده هیچکس
سجودم همین در نماز است و بس
❈۱۰❈
چه شد گر فلک راست جوشن به بر
کند تیر آهم ز جوشن گذر
ز گیتی مپندار این سخت و سست
جهان بر تو تنگ از دل تنگ توست
❈۱۱❈
نکرده تو را دشمنی دستگیر
به دست تمنای خویشی اسیر
زبان تو چون شمع، سرکش بود
ازان جسم زارت در آتش بود
❈۱۲❈
چو کردی بدی، از بد ایمن مباش
که رجعت کند فعل بد بی تلاش
نیفتاده غیری به دنبال تو
به گرد تو میگردد افعال تو
❈۱۳❈
چه شد گر مکافات بینی بسی
چو خود کردهای بد، منال از کسی
نگهدار دم، تا نگردی خراب
ز پاس نفس زنده باشد حباب
❈۱۴❈
نبندد به قصد تو شمشیر، کس
زبان تو خصمیت را تیغ بس
زبان در خموشی چو رام تو شد
طرب کن که دشمن به کام تو شد
❈۱۵❈
ز بد ایمنی، گر نهای بدرسان
نبیند بدی، نیکخواه کسان
همینت بس از طالع ارجمند
که نام تو گردد به نیکی بلند
❈۱۶❈
به خلق خوش آزاده را بنده کن
به احسانش از خویش شرمنده کن
زبان خوش و خلق خوش بر به کار
وزین هر دو خوش بگذران روزگار
❈۱۷❈
***
شنیدم ز همدرد فرزانهای
که از شعله پرسید دیوانهای
که آموختی از که این اضطراب؟
❈۱۸❈
به پاسخ چنین شعله دادش جواب
که این بیخودیها که اندوختم
ز پروانه خویش آموختم
***
❈۱۹❈
مینداز بر بام غیبت کمند
در غیبت خلق بر خود ببند
نگردد حضورت ز غیبت زیاد
که خود، بستگی آورد این گشاد
❈۲۰❈
ز غیبت درین عالم آب و گل
زبان تو سود و نیاسود دل
بداندیشگی را نهای پاسبان
چرا داریاش در دل خود نهان؟
❈۲۱❈
به درمان ز هر درد یابی نجات
چه درمان کنی با تقاضای ذات
به باطن بدیّ و به ظاهر نکو
درون را ندادی چرا شستشو؟
❈۲۲❈
بدی را ز نیکی گزیدی چنان
که آن ورد لب باشد، این بر زبان
ز عیب هجاگو، زبان قاصرست
هجا لکه پیسی شاعرست
❈۲۳❈
ز زخم زبان میخوری نان، دریغ
گشاید ره رزق جراح، تیغ
چو جراح، نان را ز درمان خوری
لب زخم دوزی که خود نان خوری
❈۲۴❈
مپز تا توانی تمنای هجو
زبان لال بهتر که گویای هجو
تو را نیست چون بر کسی هیچ حق
به هجوش سیهرو مشو چون ورق
❈۲۵❈
بود در جهان تا دعا و ثنا
مگردان زبان را به حرف هجا
مرا در سخن مذهب این است، این
تو گر منکری، راه دیگر گزین
❈۲۶❈
سر خود به مقراض اگر بدروی
ازان به که موی دماغی شوی
ندارند این عیبجویان خبر
که پوشیدن عیب، باشد هنر
❈۲۷❈
مشو خرمن عیب را خوشهچین
ز سر کنده به، دیده عیببین
مگر دیدهات ساختند از بلور؟
که با اینقدر روشناییست کور
❈۲۸❈
نیاساید از گفتگوی درشت
زبانت گره کرده چون غنچه مشت
دهان تو سوراخ و عقرب زبان
مبادا زبان چنین در دهان
❈۲۹❈
به غیر از زبان در دهانت، کجا
به سوراخ، عقرب گزد خلق را؟
***
کسانی که چون صبح، ره سر کنند
❈۳۰❈
جهان را به آهی مسخر کنند
دعا چون دمیدی مشو ناامید
که صبح از دمیدن بود روسفید
اثر کرده آه مرا انتخاب
❈۳۱❈
که نگذاردش در دل شب به خواب
گروهی که معنی ادا میکنند
شکایت ز گردون چرا میکنند؟
ندانند شیرینکلامان مگر؟
❈۳۲❈
که بیبهره است از نوا نیشکر
درین عالم سفله از دیرباز
فکندم نظر بر نشیب و فراز
ندیدم دو کس را ز هم بهرهمند
❈۳۳❈
به جز همت پست و بخت بلند
تاسف چه نشتر به جانم شکست
ز فطرتبلندان کوتاهدست
کسی میتواند زد از برد، دم
❈۳۴❈
که با خَصلِ بسیار، زد نقش کم
کسی را ز دامان مکن دست سست
که ننشسته نقشش به گیتی درست
اسیرست شادی به زندان غم
❈۳۵❈
غریب است در ملک دولت کرم
عجب گر نشیند بر این خاک سست
به جز نقش پا، نقش یک تن درست
چه کرد آنکه دست هنر کرد باز
❈۳۶❈
بود پنجه شمع، ساعدگداز
هزیمت چه سود از بلا کوبهکوی؟
ز مسطر، ورق چین خورد هر دو روی
کسی را که شد سادهلوحی شعار
❈۳۷❈
چو آیینه صورتپذیرست کار
ندارد شکن بر دل ساده دست
که بعد از رقم، بازماند شکست
مخور گول افتادگان زینهار
❈۳۸❈
که در خاکساری دهد زهر، مار
چو زنبور، آلوده گردد به خاک
بود نیش او بیشتر صعبناک
فغان ضعیفان به ظاهر نکوست
❈۳۹❈
نشاید رگ چنگ در زیر پوست
مکش گو کس از ضعف تن، سر به جیب
که مو نیست در چشم خورشید، عیب
اگر عهد بندی به کس، پاس دار
❈۴۰❈
حذر کن ز بدعهدی روزگار
بود خاک عهدی که صورت نبست
به از خون عهدی که بست و شکست
***
❈۴۱❈
در اندیشه دوشم به خاطر رسید
که میگفت روزی به پیری، مرید
که ای مهبط فیض و نور خدای
مرا مرشد و رهبر و رهنمای
❈۴۲❈
ز قالت همه وجد، اهل جهان
ز حال تو در چرخ هفت آسمان
ز همت نگون، کاسهات چون حباب
چو موج است سجادهات روی آب
❈۴۳❈
همه ذکر یزدان بود فکر تو
فلک حلقه در گوش از ذکر تو
بود عذر جرم صغیر و کبیر
ز نقش حصیر تو صورتپذیر
❈۴۴❈
عیان بر ضمیر تو اسرار غیب
مرا آگهی بخش از کار غیب
ز انجام عالم خبر ده مرا
می از جام تحقیق درده مرا
❈۴۵❈
جوان را، خردمند، پیرانه گفت
که بر ما عیان نیست راز نهفت
تو سرّ مگو، هیچ از من مپرس
چو از جان خبر پرسی، از تن مپرس
❈۴۶❈
منم کالبد، جان من دیگریست
ازو پرس، با پرسشت گر سریست
چه پرسی ز من غیب اگر عاقلی؟
ز لایعلم الغیب چون غافلی؟
❈۴۷❈
درین کارگه، غیر پروردگار
خبر نیست کس را ز انجام کار
رسول خدا هم نگفت از نهفت
که سرّ مگو، در نیاید به گفت
❈۴۸❈
سخن بعد ازین بیتامل مکن
شریک خدایم تعقل مکن
غلط کردهای، توبه کن زین سوال
شریک خداوند باشد محال
❈۴۹❈
گذاری کلام خدا و رسول
کنی گفته بوالفضولان قبول
کامنت ها