قدسی مشهدی:چو خواهی تماشا کنی اصل و فرع بود عینک دوربین عین شرع
❈۱❈
چو خواهی تماشا کنی اصل و فرع
بود عینک دوربین عین شرع
چو شو ذوق خودآگاهیات زین سخن
برو دست در دامن شرع زن
❈۲❈
مکن گوش بر گفته بوالفضول
توسل مکن جز به آل رسول
چه پرسی تو از بنده راز نهفت
خدا گفته است آنچه بایست گفت
❈۳❈
ازین پیش گفت آنچه پرسی ز ما
رسول خدا از کلام خدا
مریدان ناقص ز تقصیر خویش
کرامات بندند بر پیر خویش
❈۴❈
***
نباشد کمالی چو دفع گزند
سپندی بسوزان برای سپند
ز سوز دلم، دیده دارد حجاب
❈۵❈
عرق کرده ابر از تب آفتاب
مگیر از پی عشق، گو عقل فال
که با هم نجوشند شیر و غزال
ندارند ذوق هوس، اهل درد
❈۶❈
ز جوش افکند دیگ را آب سرد
صدفوار، مشکل بود بیشکست
که آید دل پاکطینت به دست
پریشان چو شد دل، کند فیض سر
❈۷❈
دهد در پراکندگی دانه بر
فزاید طرب، داغ، دیوانه را
چراغان، بود عید، پروانه را
ز دل سوی خود ره برند اهل حال
❈۸❈
در آیینه بینند عکس جمال
بر افتادگان پا مزن زینهار
بود نخل افتاده را، شعله بار
مشو پردهدر گر صبا نیستی
❈۹❈
مجو گنج، گر اژدها نیستی
نکواژدهاییست مرد خسیس
که با گنج گوهر بود خاکلیس
کرم پیشه کن تا مکرّم شوی
❈۱۰❈
قدم پیش نه تا مقدّم شوی
کسی را که همت به کار آیدش
سزد گر ز تعظیم، عار آیدش
تواضع ز منعم خسیسی بود
❈۱۱❈
نگهداری پیسه، پیسی بود
گرت میخلد خار خار کرم
تواضع مکن صرف، جای درم
تهی کف به عیب غنی گو مکوش
❈۱۲❈
که عیب است زردار و زر عیبپوش
نداند دل آزرده زیبا و زشت
بر مرده، بالین چه دیبا، چه خشت
تکبّر کند مرد دنیاپرست
❈۱۳❈
شود سرگران، خوشه چون دانه بست
گر این است دارنده را زندگی
تهیکیسگی به ز دارندگی
به هر رقعه خرقه صد محضرست
❈۱۴❈
که درویشی از خواجگی بهترست
ضعیفی بود به ز تنپروری
مه نو عزیزست از لاغری
مِه از کِه گر امداد جوید رواست
❈۱۵❈
برآید ز پهلوی چپ، تیغ راست
به ناآموزده مفرمای کار
که در روشنایی چو نورست نار
به چشم تو روشن نماید ز دور
❈۱۶❈
اگر دیده سازد کسی از بلور
کند خام از پخته پیدا، شراب
که بهتر شناسد سبو را، ز آب؟
به چَه درنیفتی، که از راه دور
❈۱۷❈
نماید یکی، آب شیرین و شور
به آب ریا کشته سبز این چمن
مخور گول عمامه نارون
پی بدره زاهد فشاند اشک ناب
❈۱۸❈
بود دام صیاد ماهی در آب
دلت مرده و خواهشت زنده است
بلی، دام در خاک گیرنده است
چو خواهی به دل سیم جیحون کشی
❈۱۹❈
نفس را به گرداب وارون کشی
بود چاره زرق، مشکل پدید
بود قفل وسواس، خود بیکلید
نصیحت شنو گو میفزا کسی
❈۲۰❈
که دارد دماغ نصیحتگری؟
به دست آمدت گرچه بیرنج، گنج
مده مزد مزدور نابرده رنج
ز دشمن بتر، یار خشمآورست
❈۲۱❈
شود تلختر، آنچه شیرینترست
ز نشتر شود رگ جراحتپذیر
چه حاصل ز پیچیدنش در حریر
مزن لاف، گو مرد لاف از دروغ
❈۲۲❈
که صبح نخستین ندارد فروغ
خطا از اصیلان نباشد صواب
سبکسر مبادا کسی چون حباب
صدف دارد از بردباری ثبات
❈۲۳❈
حباب سبکسر بود کمحیات
گرت اصل خواهش بود ای حکیم
کند عالمی را گدا، یک کریم
خطا هم ز بخشنده باشد صواب
❈۲۴❈
به دوران زدن جام بخشد شراب
به دریا کند موج ابرو تُنُک
که چون زهد خشک است و خشکی خُنُک
نظر بر تهیدیدگان نیست نغز
❈۲۵❈
چه حاصل ز بادام نابسته مغز؟
مزن چنگ در دامن حرص و آز
که مرد از قناعت شود بینیاز
هوس ملک دین را ز بنیاد کند
❈۲۶❈
امیری کند نفس امّاره چند؟
بپرهیز ازان قوم ناحقشناس
که حق نمک را ندارند پاس
چه شورش فکندند در انجمن
❈۲۷❈
نمکخوارگان نمکدانشکن
مدان دعوی تیرهروزان گزاف
که در چشمه جوشد ز گل، آب صاف
به یک حرف رنگین، لب هوشمند
❈۲۸❈
زبان را گشاید ز صد ساله بند
ز معنی جهان پر ز نقش و نگار
تو را چشم بر صورت آیینهوار
چو سیماب تا نیم جانیت هست
❈۲۹❈
مده دامن بیقراری ز دست
***
ز مردن دلم جز به این شاد نیست
که روز جزا از کسم داد نیست
❈۳۰❈
دلم را تُنُک ظرفیای داده دست
که بر سنگم از شیشه افتد شکست
ز تنگی چنان عالم آمد به هم
که نه جای شادیست، نه جای غم
❈۳۱❈
زهی وسعت آسمان دو رنگ
که بر تار مویی کند جای تنگ
چو از درد، غم بر خود آسان کنم
اگر درد نبود، چه درمان کنم؟
❈۳۲❈
مده گو غم از دست، بیداد را
کجا میبرم خاطر شاد را
ز گلشن، پی گل نگیرم سراغ
شود روشن از لالهام چشم داغ
❈۳۳❈
کی از غم بود باک، دیوانه را
چه نقصان ز سیلاب، ویرانه را
سر من به داغ جنون شد گرو
خرد گو سر خویش گیر و برو
❈۳۴❈
بود طشت آتش ز داغم به سر
که بازار سودا شود گرمتر
نشد خواهشم نفس را پایمزد
تهیکیسه شرمنده باشد ز دزد
❈۳۵❈
به درد دلم کی دوا میرسد؟
اثر میرود، تا دعا میرسد
اگر مورم آید به همسایگی
شود خودفروش از تُنُکمایگی
❈۳۶❈
چه شد گر دل از نغمه از هوش رفت
کزین گوش آمد، وزآن گوش رفت
سجودم به آن طاق ابرو رواست
که آید به محراب کج، قبله راست
❈۳۷❈
بود نیت، آشفتهای را حلال
که در شانه زلف دیدهست فال
مرا دایم از گلفروش است داد
که بر عندلیبان کند گل مراد
❈۳۸❈
ز بس تیره سوزد چراغ سخن
سخن هم ندارد دماغ سخن
شد از شاعری عزتم برطرف
گهرسازی آرد شکست صدف
❈۳۹❈
***
جوی به ز صد ملک کیخسروی
که خود کاری آن را و خود بدروی
به خاکستر از ملک خود ساختن
❈۴۰❈
به از چنگ در کشور انداختن
ندارد شرر گرچه در سنگ تاب
کند در جلای وطن اضطراب
گهر را که بر تاج و تخت است امید
❈۴۱❈
به راه صدف، چشم گشته سفید
ازان لعل را نعل در آتش است
که جا لعل را در بدخشان خوش است
خورد آب هرکس ز آبشخوری
❈۴۲❈
به جایی بود میل هر عنصری
سبکسر کند ترک ماوای خویش
به دامن بود کوه را پای خویش
به صورت بود خار، غربت نصیب
❈۴۳❈
مبادا کسی غیر معنی، غریب
غبار آورد از وطن گر صبا
به چشم غریبان بود توتیا
که دیدهست تنهانشینی چو من؟
❈۴۴❈
بدن در غریبیّ و جان در وطن
ز بس داده غربت دلم را فریب
ز جا درنیابم به نظم غریب
چه حیرت گر از خود حذر میکنم؟
❈۴۵❈
به خود هم غریبانه سر میکنم
اگر در وطن مرگ گردد نصیب
بود بهتر از زنده بودن غریب
ز بس کز غریبی دلافسردهام
❈۴۶❈
تو گویی که در زندگی مردهام
به غربت، چو مو بر سر آتشم
به این ضعف، چون بار غربت کشم؟
درختی که افکندش از پای، بخت
❈۴۷❈
به گلخن کشدشاخش از باغ، رخت
بر آن کبک، شاهین ترحّم کند
که چون بیضه کرد، آشیان گم کند
ترحّم بر آن صید باشد ضرور
❈۴۸❈
کز آبشخور خویش افتاده دور
اگر بلبلی گم کند آشیان
به چشمش نماید قفس، بوستان
چو ماهی ز سرچشمه افتاده دور
❈۴۹❈
سوی تابهاش میکشد بخت شور
بد و نیک را جا به مامن خوش است
اگر خار، اگر گل، به گلشن خوش است
به گیتی اگر پادشا، ور گداست
❈۵۰❈
چو افتاد از جای خود، بینواست
کامنت ها